یه داستان ِ دیگه از عقاب !!

روزی یک بنده خدا تنها در جنگل گردش می کرد که تخم عقابی را روی زمین دید .  

به خیال اینکه تخم مرغ معمولی است . 

 آن را در لانه یک مرغ  گذاشت جوجه عقاب نیز همانند دیگر جوجه های مرغ از تخم بیرون آمد و مانند آنها شروع به راه رفتن و دانه چیدن کرد .  

یک روز زیبای بهاری عقاب کوچولو که اندکی بزرگ تر شده بود ، متوجه پرنده زیبا و با شکوهی شد که در پهنه آسمان پرواز می کرد .  

پرسید : « این چه پرنده ای است ؟ مرغ با مهربانی پاسخ داد : این عقاب است ؛ زیباترین و قوی ترین پرنده دنیا !عقاب کوچک با خود اندیشید که چه قدر خوب بود اگر او هم عقاب بود و این گونه توانمند و با شکوه پرواز می کرد .  

اما چون باور داشت که جوجه مرغ معمولی است ، خیلی زود همه چیز را فراموش کرد و به دانه چیدنش مشغول شد و تمام عمر را هم چون مرغ خانگی سپری کرد .  

 


نکته اخلاقی ؟!،؛...
چه بسیار از ما انسان ها که مانند این عقاب کوچک هستیم !
سرشار از نیرو و استعدادهای خارق العاده و کشف نشده که در صورت شکوفایی و عملی شدن آنها ، هم خود و هم جامعه از آن استفاده های فراوان خواهیم کرد .  

 

با اجازه ی مستر الفرد زدمش رو پستا ...  

مرسی ...  

پیشا پیش متشکرم از اجازتون ...