گل و لای زندگی

Hello  سلااااااااااااااام بهمنی های گل گلاب   

یه داستان ِ جالب خوندم گفتم شاید دوست داشته باشین شما هم بخونینش : Glasses

 

گل و لای زندگی 

روزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد . 

 حیوان بیچاره ساعت ها به طور ترحم انگیزی ناله می کرد .
بالاخره کشاورز فکری به ذهنش رسید .  

او پیش خود فکر کرد که اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود .   

او همسایه ها را صدا زد و از آنها درخواست کمک کرد . 

 آن ها با بیل در چاه سنگ و گِل ریختند .
اسب ابتدا کمی ناله کرد ، اما پس از مدتی ساکت شد و این سکوت او به شدت همه را متعجب کرد .  

آنها باز هم روی او گِل ریختند .  

کشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه ای دید که او را به شدت متحیر کردبا هر تکه گِل که روی سر اسب ریخته می شد اسب تکانی به خود می داد ، گِل را پا یین می ریخت و یک قدم بالا می آمد 

 همین طور که روی او گل می ریختند ناگهان اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد  Gun Touting

 

نتیجه ی اخلاقی ِ داستان :
 

زندگی در حال ریختن گل و لای برروی ماهاست   

دوتا راه داریم : 

یا اون گل و لای ها رو کنار بزنیم و بیایم بالا  یا این که اونقدر صبر کنیم که زیر اونا مدفون شیم و بریم به دنیا بالا !!!

 هر کدوم از مشکلای ماها مثل یه سنگ و یه بیل از این گل و لای هاست که ما میتونیم برای بالا اومدن از اون استفاده کنیم ... 

این طوریه که ماها میتونیم از خفن ترین چاه ها بیرون بیایم و شاگرد اول بشیم ...    

جالب بود ... نه ؟؟!!