سلااااااااااااااام بهمنی های گل گلاب یه داستان ِ جالب خوندم گفتم شاید دوست داشته باشین شما هم بخونینش : گل و لای زندگی روزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد . حیوان بیچاره ساعت ها به طور ترحم انگیزی ناله می کرد . بالاخره کشاورز فکری به ذهنش رسید . او پیش خود فکر کرد که اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود . او همسایه ها را صدا زد و از آنها درخواست کمک کرد . آن ها با بیل در چاه سنگ و گِل ریختند . اسب ابتدا کمی ناله کرد ، اما پس از مدتی ساکت شد و این سکوت او به شدت همه را متعجب کرد . آنها باز هم روی او گِل ریختند . کشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه ای دید که او را به شدت متحیر کردبا هر تکه گِل که روی سر اسب ریخته می شد اسب تکانی به خود می داد ، گِل را پا یین می ریخت و یک قدم بالا می آمد همین طور که روی او گل می ریختند ناگهان اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد نتیجه ی اخلاقی ِ داستان : زندگی در حال ریختن گل و لای برروی ماهاست دوتا راه داریم : یا اون گل و لای ها رو کنار بزنیم و بیایم بالا یا این که اونقدر صبر کنیم که زیر اونا مدفون شیم و بریم به دنیا بالا !!! هر کدوم از مشکلای ماها مثل یه سنگ و یه بیل از این گل و لای هاست که ما میتونیم برای بالا اومدن از اون استفاده کنیم ... این طوریه که ماها میتونیم از خفن ترین چاه ها بیرون بیایم و شاگرد اول بشیم ... جالب بود ... نه ؟؟!! |