یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد
آخر و عاقبت کنسل شدن کلاس مهندسا
مجبور شدیم بریم تو کوچه و خیابون ول بگردیم تا بشه ساعت 8 و برگردیم پیش بابایی و مامانی. (از بس که کلاسامون کنسل شده و برگشتم خونه و گفتم که کلاس نداشتیم, دیگه روم نمیشه زور تر از زمان تموم شدن کلاس برگردم خونه!!! )
دو تا عکس باحال هم گرفتیم که دلم نیومد آپشون نکنم
راستی میخام چند روز دیگه جلد دوم "بهترین حرفای بهترین ها" رو بزنم. چون نظرات جلد اول خیلی زیاد شده و صفحه اش دیر بالا میاد. لطفا از روزی که درست شد دیگه تو اولی نظر ندین و فقط تو دومی بهترین حرفاتونو بگین. به امید روزی که به 100مینش برسیم!!!!!!! (اوکی؟)