the Students of Industrial Engineering

مهندسی صنایع

the Students of Industrial Engineering

مهندسی صنایع

به نام خدا ی مهربون همه ی بهمنی ها

با تلاشهای مستمر و پیگیرانه بچه ها در پی رزرو کلاس برای فردا و نیاز به داشتن معرفی نامه از حراست وقتی که با بچه ها به حراست پیام نور رفتیم و آماده ورود به اتاق شدیم...
خوب...
بگین خوب!!!
 با درهای بسته (به دلیل تمام شدن وقت اداری) مواجه شدیم و قرار شد که فردا صبح جهت گرفتن نامه اقدام کنیم و ممکنه به همین دلیل فردا کلاس با کمی تاخیر برگزار بشه مثلا 8 و 35 دقیقه و 3 ثانیه
والبته ممکن هم هست به دلیل عدم موافقت حراست کلاس برگزار نشود و مجبوربه استفاده دزدکی از کلاسا باشیم که امیدوارم گندش در نیاد.

خدای نکرده رو بخش نظرات کیلیک نکنین و یه نظری بدینا

نظرات 160 + ارسال نظر
پسته یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:52 ب.ظ

نمی دونم شاید خیلی خود خواهی باشه اما خیلی دوست دارم که این جلد رو با یه متن از شریعتی شروع کنم ... از صبح این جمله هاش تو ذهنم مرور میشن (شایدم اصلا ربطی نباشه اما خب دیگه):

نیایش :

خدایا،
آتش مقدس "شک" را
آن چنان در من بیفروز
تا همه ی "یقین" هایی را که در من نقش کرده اند ، بسوزد.
و آن گاه از پس توده ی این خاکستر،
لبخند مهراوه بر لب های صبح یقینی ،
شسته از هر غبار طلوع می کند.
خدایا،
به هر که دوست می داری بیاموز
که عشق از زندگی کردن بهتر است،
و به هر که دوست تر می داری ، بچشان
که دوست داشتن از عشق برتر!
خدایا،
به من زیستنی عطا کن که در لحظه ی مرگ،
بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است،حسرت نخورم.
و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم.
بگذار تا آن را من خود انتخاب کنم،
اما آن چنان که تو دوست داری.
"چگونه زیستن" را به من بیاموز،
"چگونه مردن" را خود خواهم دانست!

آلفرد دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:48 ق.ظ

@ غم را دوست دارم چون اشک دل است، دل را دوست دارم چون تو را دوست دارم، تو را دوست دارم بی آنکه بدانم چرا؟؟؟

آلفرد دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:49 ق.ظ

ghalbe adama mesle ie jazireie dor oftade mimone, in ke ki vase avalin bar paa be jazire mizare mohem nis , mohem ine ke; kasi ke paasho to jazire mizare , hichvaght jaziraro tark nakone!!!!!!!!!!!!!!!!!!???????????????

آلفرد دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:52 ق.ظ


@ panj rahehal baraye khoshhal bodan :

dashtane ie dooste khoobi mesle MAN.1
dashtane doosti mesle MAN.2
faghat dashtane MAN.3
dashtane MAN.4
MAN !!!! : -).5


اوه اوه اوه !!!!
می خوای پپسی بیارم؟!؟!؟!؟

[ بدون نام ] دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:51 ق.ظ

مبارکه

مرسی ممنون

[ بدون نام ] دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:57 ق.ظ

چقدر من غصه دارم چقدر از همه دنیا دلگیرم نمدونم مقصر خودمم یا همه شاید باید مث همه باشم ولی من به اندازه همه نیستم من یک نفرم خودمم نفهمیدم چی گفتم مسخرس نه؟

نه اصلا!!!!!

[ بدون نام ] دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:02 ب.ظ

مردمک جونم چرا وبلاگت بالا نماد چه بلایی سرش اوردی

قابل توجه مردمک خالیه خالی !!!

sooratii دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 02:46 ب.ظ

وقتی زور ، جامه تقوی می پوشد ، بزرگترین فاجعه در تاریخ پدید می آید !

فاجعه ای که قربانی خاموش و بی دفاعش علی است و فاطمه و بعدها دیدیم که فرزندانشان یکایک و اخلافشان همه !

« دکتر علی شریعتی »



دمت گرم!!!

پسته دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 08:03 ب.ظ

خب اخه تو درسام همچین گلی به سر نزدم که پاشم و واسه خودم جشن بگیرم!!
البته الان از دانشگاه ازاد اومدم و انقدر داد زدم که کاملا تخلیه شدم و خودم و دوباره و از سر شارژ کردم :D:D:D:
مرسی ممنونم ... شما لطف داری ... اگه بخوام از کسی کمک بگیرم حتما روی شما به عنوان یه دوست خوب حساب میکنم
چشم منم سعی میکنم که همون جوری باشم!!!!!!!!!!

reklam دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:43 ب.ظ

سلام
مبارکه...........

سلام
مرسی ممنون

reklam دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:45 ب.ظ

پرسپولیسته..................

دمت گرم .................. خودشه!!!!!!!

tanha41 دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:55 ب.ظ

همه تنهایی من در شبی سرد در افقی دور که خورشید در آن روزی یک بار جان می سپارد رقم می خورد

من از دور دست ها می ایم از خاطرات کهنه که مادر بزرگ آنهارا روی تاقچه قدیمی خانه گذاشته است وقتی که او هم مثل خورشید در غروبی سنگین وابدی وسرد جان می سپرد میان همهمه ی هزاران غریبه ودستهای یک آشنا
مادر بزرگم وقتی مرد آسمان ابی بود همه چیز مثل یک روز بلند در تب تند گذر کردن بود ...

حالا نه او زنده است ونه من .. او به مرگی ابدی در خاک خفته است ومن به مرگ فراموشی ...
میان خاطراتتان مرا یادکنید تا شاید من از هستی شما مشتی بر هستی خود بگیرم

یا رسم جوانمردی بجای آرید ومثل من تنها شوید
ویا لا اقل ....

مرا به خاطره نه، به خاطر بسپارید

چشم میسپاریم !!!

tanha41 دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:58 ب.ظ

ساعت 10:22به وقت وبلاگ صنایع
ایجا برف می بارد اینجا همه چیز می بارد از عشق گرفته تا باران متلک روی استاد
به گزارش بی بی سی دیروز اینجا شخصی به جرم هم نوایی با یک مورچه که در حال فرار از سفره نان بود به دار آویخته شد
را ستی روزنامه ها نوشتند مرگ بر سراسری و آزاد
وبعضی ها را جو گرفت و خواستند سازه با ماکارونی بسازند
خیلی ها هم داد زدند که تخلیه شوند از جمله نویسنده این نوشته....
وبعضی ها با همکلاسی های ریلکسشان حال کردند وگفتند : بانوان دمشان گرم باد وزند گیشان بی درد (به دیده افتخار به همکلاسی ها ودوستانشان در آنروز مخصوصا دختری که سوت می زد خیلی ریلکس بود دمش خیلی گرم )
راستی مادر بزرگها برای نوه هایشان نامه عاشقانه فرستادند وگفتند نوه عزیز تر از جانم درست را رها کن بیا که برایت زن گرفته ایم فقط مانده امضای تو
ویکی از این نامه ها لو رفت
وسازمان حقوق بشر به ایران به خاطر رعایت نکردن حق نوه های خود هشدار داد
شبکه یک هم فیلم اخراجی ها را پخش کرد تا بگوید من م هستم
من هم اینها را نوشتم که بگویم هستم
همین
تمام شد برو نظر بعدی
برو دیگه ....











خدایی منم انقدر داد زدم که تخلیه شدم که هیچی صدامم هم گرفت ... اما انرژیی داد به من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
کجا میای دارم میرم نظر بعدی!!!

[ بدون نام ] دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:13 ب.ظ

همه این ترم خراب کردن،ما باید خدارو شکر کنیم که به سر نوشته بضیا(مهریا)دچار نشدیم..........!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پس خوشحال باش.

حالا
دس دسی صداش میاد بوی جوراب پاش میاد...........(ااااااوووواااااااااا این که نبود)

حالا دس دس دس دس
دستا بره بالا عجب شبی بشه حالا



اره بابا .. بی خیال ... خوشحالم ... از خیلی از چیز ها خوشحالم ... اما دیگه بقیه اش بماند ...((: :D:D:D:
حالا همه با هم:
1
2
3
4
دست دست دست دست
ماشالا ... دست ها شله ها !!!!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:07 ق.ظ

آرام نیستم. خسته شدم بس که نوشتم و خط زدم. یا مشق خط می زنم، یا خط زدن مشق می کنم. دیروز خط خورد، امروز خط خورد، فردا.. معلم هم مشقم را نمی خواند و خط می زد، و من دلم می گرفت..
چقدر پرم. پرم از حسرت یک لبخند؛ عمیق و از تهِ دل. از حسرت شبی و نگاهی که آسمان ویرانش نکند ؛ دلم پر است... .دیروز همه داد می کشیدند... راستی چرا داد می زدنند؟... هر چه بود از سکوت دانشگاه ما بهتر بود... ولی من داد نزدم... کاش من هم می توانستم...
انگار مسئول تمام بدبختی های دنیایم هستم. بهار خودش را گم کرد و پاییز شد، چون یادم رفت و تقویم دیوار، در زمستان جا ماند. شب ها در سکون فاسد شده اند. روزها بادی است و بی خورشید. ترانه ای شاعر را مرده زاییده. و باز "من" مقصرم.
مادری با گریه گفت، بگویید و بخندید، دنیا دو روز است! آخ.. وای بر تو دنیای من..
وای بر دنیا وقتی مادری می گرید.. وای بر دنیا وقتی پدری نمی خوابد.. وای بر دنیا وقتی دل انسانی می گیرد.. وای بر دنیا که همیشه کم داشت. همیشه کم داشت... ولی با همه ی اینها...
با کمال میل، زندگی را، با تمام زیباییهایش زندگی میکنم نه کمتر نه بیشتر.

ای وای ... نمیدونم چی بگم ... اما کاش تو هم داد میزدی تا یه ذره خالی شی ... من که کاملا خالی شدم .. شاید بد بود شایدم خوب نمیدونم امه دیگه هیچ چیزی تو وجودم نمونده... خالیه خالی شدم!!!

آلفرد سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 02:00 ب.ظ

میشه بگین چی مبارکه ؟(شاید مام بخوایم تبریک بگیم)

خب جلد جدید بهترین حرف های بهترین ها مبارکه دیگه ...منظور بچه ها جلد نهمِ که تازه افتتاح شده ... همین !!!
اما خداییش خیلی سوتی بودا !!!!

همای مستان سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 07:36 ب.ظ


ای دل ساده بکش درد که حقت این است
از زمانه بشو دلسرد که حقت این است

هر چه گفتم نشو عاشق،نشنیدی،حالا
همچو پاییز بشو زرد که حقت این است

دیدی آخر دم مردانه به جز لاف نبود
بکش از مردم نامرد که حقت این است

آنچه بر عاشق دلخسته روا دانستی
فلک اخر سرت آورد که حقت این است

شعراز همای

آلفرد سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:09 ب.ظ

@"Love is like a war ... Easy to start ... Difficult to end ... Impossible to forget..."

really ???

آلفرد چهارشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:39 ق.ظ

نه کجاش سوتی بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آخه من که دفتم(گفتم)تازه اومدم تو جمتون!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خب یکمم هوای ما تازه واردارو داشته باشید دیگه.

حالا مبارکه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نه دیگه اومدی و نسازیا !!!
خدایی سوتی بود دیگه ... بابا قبول کن دیگه !!!!

بابا هواتون رو هم داریم ... مرسی ممنون

آلفرد چهارشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:05 ب.ظ

یادم باشد، حرفی نزنم که دلی بلرزد و خطی ننویسم که کسی را آزار دهد،
یادم باشد، که روز و روزگار خوش است و تنها دل من است که دل نیست،
یادم باشد، جواب کینه را با کمتر از مهر و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم،
یادم باشد، باید در برابر فریاد ها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور بپاشم،
یادم باشد، از چشمه، درس خروش بگیرم و از آسمان، درس پاک زیستن،
یادم باشد، سنگ خیلی تنهاست، باید با او هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند،
یادم باشد، برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام، نه برای تکرار اشتباهات گذشته!!!
یادم باشد، هر گاه ارزش زندگی یادم رفت، در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود، زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم...
یادم باشد، می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره گردی که از سازش عشق می بارد، به اسرار عشق پی برد و زنده شد!!!
یادم باشد، گره ی تنهایی و دلتنگی هر کسی فقط به دست خودش باز می شود،
یادم باشد، هیچ گاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم، تا تنها نمانم...
یادمان باشد، هیچ گاه از راستی نترسیم!!!

اخی ... یاد یه دکلمه از پرویز پرستویی افتادم که اینو (البته کاملش رو نه ها) دکلمه میکنه !!!!
عاشق دکلمه اش بودم!!!

آلفرد چهارشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:08 ب.ظ


پیش از این ها..........خدا



پیش از این ها فکر می کردم خدا خانه ای دارد کنار ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور بر سر تجتی نشسته با غرور
ماه، برق کوچکی از تاج او هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان نقش روی دامن او، کهکشان
رعد و برق شب، طنین خنده اش سیل و طوفان، نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او ، آفتاب برق تیغ و خنجر او ، ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست


پیش از این ها خاطرم دلگیر بود از خدا، در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود ، اما در میان ما نبود مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او" دوستی" جایی نداشت مهربانی هیچ معنا یی نداشت
هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا از زمین، از آسمان، از ابر ها
زود می گفتند: این کار خدا ست پرس وجو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی، جوابش آتش است آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می کند تا شدی نزدیک، دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند کج نها دی پای، لنگت می کند
تا خطا کردی، عذابت می کند در میان آتش، آبت می کند


با همین قصه، دلم مشغول بود خواب هایم، خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم در دهان شعله های سر کشم
در دهان اژدهایی خشمگین بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا در طنین خنده ی خشم خدا
نیت من ، در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه مثل تنبیه مدیر مدسه
تلخ ، مثل خنده ای بی حوصله سخت ، مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ما ضی سخت بود


تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه ،در یک روستا خانه ای دیدیم ، خوب و آشنا
زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟ گفت:اینجا خانه ی خوب خداست
گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند گوشه ای خلوت،نمازی ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه کرد با دل خود، گفتگویی تازه کرد
گفتمش: پس آن خدای خشمگین خانه اش این جا ست در روی زمین؟!
گفت: آری ، خانه ی او بی ریا ست فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده بی کینه است مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی از نشانی های اوست حا لتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی ، شیرین تر است مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست ، معنی می دهد قهر هم با دوست ، معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست قهری او هم نشان دوستی است



تازه فهمیدم خدایم ، این خداست این خدای مهربان و آشناست
دوستی ، از من به من نزدیک تر از رگ گردن به من نزدیک تر
آن خدای پیش از این را باد برد نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیا ل و خواب بود چون حبا بی ،نقش روی آب بود
می توانم بعد از این، با این خدا دوست باشم، دوست،پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان درباره ی گل حرف زد صاف و ساده،مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت با دو قطره،صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد با زبان بی الفبا حرف زد


می توان درباره ی هر چیز گفت می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا " پیش از این ها فکر می کردم خدا.."


تمرین کنیم با الفبای سکوت با خدا حرف بزنیم

آلفرد چهارشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:10 ب.ظ

در تمام کشور ها برای اینکه عاشق و معشوق بتوانند احساسات خود را به یکدیگر منتقل کنند از راههای زیادی استفاده می کنند با صحبت کردن ، نامه نوشتن ، نگاه کردن ..اما معمولترین روش استفاده از گل است .خود واژه ی گل سمبل عاشقی می باشد .اما بد نیست با نشانه های تمام گل ها قدری آشنا بشویدتا اگر موقعی خواستید احساس خود را به عاشق یا معشوق خود عرضه کنید بدانید تا چه گلی را هدیه کنید یا گلی را که هدیه گرفته اید چه معنا و مفهومی دارد ...






گل مریم: نشانه نجابت و پاکی معشوق است و اگر عاشقی آن را تقدیم معشوق نماید
می خواهد بگوید که به عفت و عشق او اطمینان کافی دارد .



گل یاس: نشانه آنست که عشق و دوستی باید دو جانبه باشدوگرنه بی ثمر است و علامت آن است که عشق عاشق اگر از جانب معشوقه پذیرفته نگردد او را ترک می نماید و فراموشش می نماید.





گل زرد: نشانه ای است بر احساسات تنفر آمیز عاشق نسبت به معشوق خویش.






گل بنفشه: نشانه آنست که عاشق از دلدارش می خواهد با او مهربان باشد اورادوست بدارد و در رنج و شادمانیش شریک و سهیم باشد .








گل یخ: نشانه ای است بر نا امیدی و رنج عشق .








گل نرگس: نشانه ای است بر شوریدگی عاشق که از معشو قه می خواهد با او یکرنگ باشد.








گل لاله: نشانه آنست که عاشق حاضر است در راه معشوق از جان خویش هم بگذرد و هرچه که او بخواهد انجام دهد.







گل میخک: نشانه آنست که عاشق قلب خودش را که بهترین هدیه هاست به معشوق ز جان گرامی تر تقدیم می کند.





گل نسترن: نشان آنست که عاشق از خیانت معشوق به تنگ آمده و دلش می خواهد از او که عشق را با هوس مخلوط کرده است بگریزد.






گل مروارید: نشانه ای است بر آخرین حرف های دل عاشق و آخرین ناله های قلب دیوانه اش.




گل شقایق: نشانه ای است از عشق شور انگیز عاشق به معشوق و نشانه ی تپیدن های قلب


اوست در آرزوی دیدار معشوق .



گل سرخ : نشانه عشق آتشین است عشقی که عاشق می خواهد خود را در میان شعله هایش قربان معشوق نماید.










گل اطلسی: را هر که برای معشوق بفرستد از او می پرسد که آیا او را دوست دارد یا نه.




گل بید مشک: نشانه آنست که عاشق کینه معشوقه بی وفا را به دل نمی گیرد و با فرستادن شاخه ای از این گل به او می گوید من تو را می بخشم زیرا گناه از من و سرنوشت من است.




گل ناز: نشانه آنست که عاشق در عین حال که ناز معشوقه را دوست دارد دلش می خواهد او فسونگری را کم کند و به سوی وی روی آورد .



گل مرزنگوش: نشانه نفرت عاشق و نفرین اوست که برای معشوق می فرستد .



گل شب بو : نشانه آنست که عاشق از معشوق خود تمنای بوسه دارد و از دور او را می بوسد.




تعداد شاخه گل ها نشانه چیست؟

گل ها به دلیل تنوع نامحدودشان در هر شرایطی معانی ویژه و خاصی داشته و تاثیر جاودانه ای بر هدیه شوندگان خود دارند. آگاهی از معانی رنگ گل ها، تعداد شاخه های گل در یک دسته و غیره می تواند ما را در اهدای درست و افزایش تاثیرگذاری آنها یاری دهد. فراموش نکنید که لازم نیست حتما منتظر موقعیت و اتفاق خاصی برای هدیه گل به کسانی که دوستشان دارید باشید، در حقیقت گل هدیه ایست که اگر به صورت غیر منتظره تقدیم شود ارزش بیشتری دارد.


معنی تعداد شاخه گل ها بصورت کلی:

در یک دسته

1 شاخه گل: نشانه توجه یک فرد به طرف مقابل

3 شاخه گل: نشانه احترام به طرف مقابل

5 شاخه گل:نشانه علاقه و محبت به طرف مقابل

7 شاخه گل: نشانه عشق

معنی تعداد شاخه گل های رز در یک دسته

1 شاخه رز: یک احساس عاشقانه فقط برای تو

3 شاخه رز: دوستت دارم

5 شاخه رز: بی نهایت دوستت دارم

12 شاخه رز: عشق ما به یک عشق دو طرفه تبدیل شده است

36 شاخه رز: احساس وابستگی رمانتیک

99 شاخه رز: عشق من برای تو جاودانه و تا ابد می باشد

365 شاخه رز: هر روز سال به تو می اندیشم و دوستت دارم

همچنین 10 شاخه گل لاله عموما به نشانه یک عشق بی نظیر بکار برده می شود.

معنی رنگ رزها:

رز قرمز: رز قرمز کم رنگ به نشانه «دوستت دارم» می باشد و رز قرمز پر رنگ به معنی زیبایی بی انتهاست.

رز زرد: امروزه رز زرد به معنی شادی و خوشحالی می باشد ولی در گذشته رز زرد معنی کاهش میزان علاقه و وفاداری را داشت.

رز سفید: رز سفید به معنی عشق روحانی و پاک است و در دسته گل عروس به معنی احساس عاشقانه شادی آور می باشد.
رز ارغوانی: این رز به معنی تمایل و اشتیاق فرد به طرف مقابل است و رز نارنجی به معنی «من فریفته و دلباخته تو هستم» می باشد.
رز معطر: بدین معنی است که عشق در نگاه اول بوجود آمده است.

رز صورتی: رز صورتی کم رنگ به معنی تحسین، ستایش، وقار و شایستگی و زیبایی می باشد و رز صورتی پر رنگ به معنی تشکر از طرف مقابل است.

به طور کلی تمام رزهای کم رنگ به معنی دوستی با طرف مقابل می باشند.

ترکیب رنگ های مختلف رز

در یک دسته گل

ترکیب رز زرد و قرمز در یک دسته گل به معنی «تبریک» در هر مناسبتی می باشد.

ترکیب رز زرد و نارنجی در یک دسته گل به معنی علاقه زیاد به طرف مقابل است.

ترکیب رز قرمز و سفید به معنی یگانگی و اتحاد با طرف مقابل می باشد.


آلفرد چهارشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:15 ب.ظ

چرا مرغ از خیابان رد شد؟
ارسطو :طبیعت مرغ اینست که از خیابان رد شود.
موسی :و آنگاه پروردگار ازآسمان به زمین آمد و به مرغ گفت به آن سوی خیابان برو و مرغ
چنین کرد و پروردگارخشنود همی گشت.
مارکس :مرغ باید از خیابان رد میشد .این از نظر تاریخی اجتنابناپذیر بود .
خاتمی : چون میخواست با مرغهای آن طرف خیابان گفتگوی تمدنها بکند
ریاضیدان :مرغ را چگونه تعریف میکنید؟
نیچه :چرا که نه؟
داروین :طبیعت با گذشت زمان مرغ را برای این توانمندی ردشدن از خیابان انتخاب کرده است
.
همینگوی :برای مردن .در زیرباران
اینشتین :رابطهء مرغ و خیابان نسبی است .
سیمون دوبوار :مرغ نماد زن وهویت پایمالشدهء اوست . رد شدن از خیابان در واقع کوشش
بیهودهء او در فرار از سنتها و
ارزشهای مردسالارانه را نشان میدهد
پاپ اعظم :باید بدانیم که هرروز میلیونها مرغ در مرغدانی میمانند و از خیابان رد نمیشوند
.توجه ما باید به آنها معطوف باشد .چرا همیشه فقط باید دربارهء مرغی صحبت کنیم که از خیابان
رد میشود؟
صادق هدایت :از دست آدمها به آن سوی خیابان فرار کرده بودغافل از اینکه آن طرف هم مثل
همین طرف است، بلکه بدتر
شیرین عبادی :نباید گمان کرد که رد شدن مرغ از خیابان به خاطر اسلام بوده است .در
تمام دنیا پذیرفته شده که اسلام کسی
را فراری نمیدهد .
روانشناس :آیا هر کدام از ما در درون خود یک مرغ نیست که میخواهد از خیابان رد شود؟
نیل آرمسترانگ :یک قدم کوچک برای مرغ، و یک قدم بزرگ برای مرغها .
حافظ :عیب مرغان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت، که گناه دگران برتو نخواهند نوشت .
کافکا :ک .به آن سوی خیابان کثیف رفت .مرغ این را دید و به سوی دیگر خیابان فرار کرد،
ضمن اینکه به ک .نگاهی بیتوجه ووحشتزده انداخت .این ک .رامجبور کرد که دوباره به سوی
دیگر خیابان برود، تا مرغ را باحضور فیزیکی خود مواجه کند ودستکم او را به احترامی وادارد که
باعث گریختن مجدد اوشود، کاری که برای مرغ دست کم از نظر اندازهء کوچک جثهاش دشوارتر
دومنیم
بیل کلینتون :من هرگز با مرغ تنها نبودم
فردوسی :بپرسید بسیارش از رنج راه، ز کار و ز پیکار مرغ وسپاه .
ناصرالدینشاه :یک حالتی به ما دست داد و ما فرمودیم ازخیابان رد شود .آن پدرسوخته هم
رد شد
سهراب سپهری :مرغ را در قدمهای خود بفهمیم، و از درخت کنار خیابان، شادمانه سیب
بچینیم
طرفدار داستانهای علمی تخیلی :این مرغ نبود که ازخیابان رد شد .مرغ خیابان وتمام
جهان هستی را متر وسانتیمتر به عقب راند
اریش فون دنیکن :مثل هر باردیگر که صحبت موجودات فضاییست، جهان دانش واقعیات را
کتمان میکند . مگر آنتنهای روی سر مرغ را ندیدید؟
جرج دبلیو بوش :این عمل تحریکی مجدد از سوی تروریس جهانی بود و حق ما برای هر نوع
اقدام متقابلی که از امنیت ملی ایالات متحده و ارزشهای دموکراسی دفاع کند محفوظ است .
سعدی :و مرغی را شنیدم که درآن سوی خیابان و در راه بیابان و در مشایعت مردی آسیابان
بود وی را گفتم :از چه رو تعجیل کنی؟
گفت :ندانم و اگر دانم نگویم و اگر گویم انکار کن
احمد شاملو :و من مرغ را، درگوشههای ذهن خویش، میجویم .من، میمانم .و مرغ، میرود، به
آن سوی خیابان .و من، تهی هستم، از گلایههای دردمند سرخ
رنه دکارت :از کجا میدانید که مرغ وجود دارد؟ یا خیابان؟ یا من؟
لات محل :به گور پدرش میخنده هیشکی نمتونه تو محل ما ازخیابون رد بشه، مگه چاکرت
رخصت بده .آی نفسکش
بودا :با این پرسش طبیعت مرغانهء خود را نفی میکنی
پدرخوانده :جای دوری نمیتواند برود .
فروغ فرخزاد :از خیابانهای کودکی من، هیچ مرغی رد نشد .
ماکیاولی :مهم اینست که مرغ از خیابان رد شد ..دلیلش هیچ اهمیتی ندارد .رسیدن به
هدف، هرنوع انگیزه را توجیه میکند .
پاریس هیلتون :خوب لابداونور خیابون یه بوتیک باحال دیده بوده
هیتلر :اگر ارادهء ما همچنان قوی بماند، مرغ را نابود خواهیم کرد !فولاد آلمانی از خیابان رد
خواهد شد
احمدینژاد :خیابان و فناوری رد شدن از خیابان که کشورمان از آن برخوردار است حاصل رشد
علمی جوانان ایران و حق ملت ایران است .ما به رد شدن از خیابان ادامه خواهیم داد .موج
معنویت و بیداری در دنیای اسلام، به امید خدا به زودی این مرغ را از دامان دنیای اسلام پاک
خواهد کرد
فردوسی پور :چه میکنه این مرغه

نه خدایی الفرد نظر شخصیتو نگفتی !!!
نه خدایی به نظرت چرا از خیابون رد شد ؟؟؟!!!

آلفرد چهارشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:39 ب.ظ

سلام

حال همه ما خوب است. ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن، شادمانی بی سبب می گویند. با این همه عمری اگر باقی بود، طوری از کنار زندگی می گذرم که نَه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نَه این دل ناماندگار بی درمان.
تا یادم نرفته است بنویسم، حوالی خواب هایمان سال پر بارانی بود،
می دانم همیشه حیاط آن جا پر از هوای تازه باز نیامدن است، اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی، ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست؟!
راستی خبرت بدهم، خواب دیدم خانه ای خریده ام، بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار، هی بخند. بی پرده بگویمت چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد. فردا را به فال نیک خواهم گرفت. دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سفید از فراز کوچه ما می گذرد. باد بوی نام های کسان من می دهد. یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟ نه ریاح جان!
نامه ام باید کوتاه باشد، ساده باشد، بی حرفی از ابهام و آیه. از نو برایت می نویسم، حال همه ما خوب است اما تو باور نکن.
بیا برویم روبروی باد شمال، آن سوی پرچین گریه ها، سر پناهی خیس از مژه های ماه را بلدم که بیراهه ی دریا نیست. دیگر از این همه سلام ضبط شده و آداب لاجَرم خسته ام؛ بیا برویم. آن سوی هر چه حرف و حدیث امروز است همیشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقیست، می توانیم بدون تکلم خاطره ای حتی، کامل شویم. می توانیم دمی در برابر جهان به یک واژه ساده قناعت کنیم. من حدث می زنم از آواز آن همه سال ها هنوز بیت ساده ای از غربت گریه را به یاد آورم. من خودم هستم، بی خود این آینه را روبروی خاطره نگیر، هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است؛ تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزار ساله برخواستم.
دارم هِی پا به پای نرفتن صبوری می کنم، صبوری می کنم تا تمام کلمات عاقل شوند، صبوری می کنم تا ترنم نام تو در ترانه کامل تر شود. صبوری می کنم تا طلوع تبسم، تا سهم، سایه، تا سراغ همسایه؛ صبوری
می کنم تا مدار، مدارا، مرگ؛ با مرگ خسته از تَقُ البابِ نوبتم، آهسته زیر لب چیزی، حرفی، سخنی بگوید. مثلاً وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت، مرا نمی شناسد مرگ ! یا کودک هست هنوز، یا شاعرانه ساکت است. حالا برو ای مرگ، برادر، ای بیم ساده آشنا؛ تا دوباره بازگردی، من هم دوباره عاشق خواهم شد، ... !


همین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نه خدایی جدا چه جلب!!!

مردمک چهارشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:57 ب.ظ

...
و در هیج کجای دنیا جایی نداریم ما که تنها هستیم،که جرم نابخشودنیمان میل به زندگیست.
سردر دنیا ترازویی نقش کرده اند،که نماد همه چیز است جز عدالت.قاضیان جیره خوار تند و تند حکم صادر میکنند،وکلای گردن کلفت هم با کراهت برایمان دست خطی مینویسند تا عریضه خالی نمانده باشد..حاضرا ن جلسه تماشاگران محض هستند و برای اظهار نظری حتی شجاعت ندارند..کسی علیه تو شهادت میدهد که با هم نان و نمک خورده اید عمری..و شاکی پر مدعات از رگ گردن به تو نزدیکتر است...
--------
دارم یاد میگیرم کم کم که حسرت هیچ خوشمزه نیست،که غصه طعم تلخی دارد دارند یادم میدهند که به خوردنشان اصرار نکنم،میخواهم با بوی بهار که این روزها شنیده میشود بهاری شوم گاهی..خالی کنم تمام ذهنم را از رکود...زندگی را زندگی کنم..ولی سخت است ..خیلی سخت..
------
در تاریکی هایم به روز شدم...

چه خوبه ها ... نه؟!؟!؟!؟!؟!

نوا چهارشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 07:19 ب.ظ

اگر دروغ رنگ داشت
هر روز،شاید
ده ها رنگین کمان
در دهان ما نطفه میبست
و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود

اگر عشق، ارتفاع داشت
من زمین را در زیر پای خود داشتم
و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی
آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها
به تمسخر میگرفتی

اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران میکردند

اگر براستی خواستن توانستن بود
محال نبود،وصال
و عاشقان که همیشه خواهانند
همیشه میتوانستند تنها نباشند

اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی
و شاید من، کمر شکسته ترین بودم

اگر غرور نبود
چشمهای مان به جای لبها سخن نمیگفتند
و ما کلام دوستت دارم را
در میان نگاه های گهگاه مان جستجو نمیکردیم

اگر دیوار نبود
نزدیک تر بودیم،
همه وسعت دنیا یک خانه میشد
و تمام محتوای یک سفره
سهم همه بود
و هیچکس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمیشد

اگر ساعتها نبودند
آزاد تر بودیم،
با اولین خمیازه به خواب میرفتیم
و هر عادت مکرر را
در میان بیست و چهار زندان حبس نمیکردیم

اگر خواب حقیقت داشت
همیشه با تو در کنار آن ساحل سبز
لبریز از ناباوری بودم
هیچ رنجی بدون گنج نبود
اما گنجها شاید، بدون رنج بودند

اگر همه ثروت داشتند
دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدیدید
تا دیگری از سر جوانمردی
بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند
اما بی گمان صفا و سادگی میمرد،
اگر همه ثروت داشتند

اگر مرگ نبود
همه کافر بودند
و زندگی بی ارزشترین کالا بود
ترس نبود،زیبایی نبود
و خوبی هم، شاید

اگر عشق نبود
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه نایاب را اندیشه میکردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری! بیگمان پیش از اینها مرده بودیم
اگر عشق نبود

اگر کینه نبود
قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند
من با دستانی که زخم خورده توست
گیسوان بلند تو را نوازش میکردم
و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم
به یادگار نگه میداشتی
و ما پیمانه هایمان را در تمام شبهای مهتابی
به سلامتی دشمنانمان می نوشیدیم

اگر خداوند یک آرزوی انسان را برآورده میکرد
من بیگمان
دوباره دیدن تو را آرزو میکردم
و تو نیز
هرگز ندیدن من را
آنگاه نمیدانم
براستی خداوند کدامیک را میپذیرفت؟

براستی خداوند کدامیک را میپذیرفت؟!!!!

۰۰:۰۰ چهارشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:18 ب.ظ

شما تا حالا رفتید به سرزمین شاد ،
همون جایی که همه کس هر روز شادن و آزاد
همه لطیفه می گن و آواز می خونن
آواز های شاد می خونن
و همه چیز سر زنده ست و پر نشاط ؟
توی سرزمین شاد هیچ کس ناشاد نیست
صدای خنده و شادی فراوون از همه جا میاد
من قبلا رفتم به سرزمین شاد
وای چه کسل کننده بود !

اره بابا ... به قول شاعر غصه خوردن هم عالمی داره ها !!!!!!!

بوعلی سینا چهارشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:43 ب.ظ

سلام دوستان عزیزی که انقدر داد زدید تا گلوتون گرفته ولی من نتونستم داد بزنم چون دلم گرفت از اینکه تیمی برای تشویق نداشتیم و از اینکه از دانشگاه ما حتی یک سازه هم وجود نداشت تا بتونم سرمو بالا بگیرم و بگم اگه اول نشدیم حداقل شرکت کردیم حالا بگذریم جلد ۹ تبریک می گم و از فعالان تو این زمینه میخوام تا زمان ثبت نام بعدی به کلاس اطلاع بدن تا ماهم سازه با ماکرونی بسازم و بتونیم خودمونو ثابت کنیم

خب خداییش خیلی اسون نیست ساختنش ...
اما تا اون جایی که من خبر دارم یه سری دیگه قراره اردیبهشت تو ازاد برگزار بشه ... و این که تا اونجایی که من میدونم از دانشگاه ها دعوت میکنن که سازه بدن و فقط بچه های ازاد و سراسری میتونن شرکت کنن !!!
من که الان هم تو کلاسام با بدبختی حرف میزنم اما خوب بود اگه یه ذره داد میزدی ... (توصیه ی ورزشی :D:D: )

پسته چهارشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:32 ب.ظ

وای وای وای ... چه قدر جو توی وجودم زیاده !!!
امشب فیلم اره ی ۵ (saw 5) و نگاه میکردم جدا که خیلی قشنگ بود خیلی قشنگ تر از قبلیاش بود توصیه میکنم بهتون که حتما این فیلم و ببینین البته اگه از فیلم هایی که استرسش زیاده و خون و اینجور چیزا توش هست بدتون نمیاد!!!

آلفرد پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:36 ق.ظ

نظر آلفرد در مورد چرا مرغ از خیابون رد شد:

مرغه داشت تو پیاده رو را میرف که یه خروسه مزاحمش شد،به همین دلیل از خیابون رد شد و رف اون یکی لاین پیاده رو............

همین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


و نظر یو در مورد مرغه چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

والا اساتید همه ی نظر ها رو در مورد مرغه دادن ... دیگه جایی واسه اظهار فضل من نمونده!!!!

همین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

آلفرد پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 08:08 ق.ظ

خوب باشه این بارو به خاطر یو قبول میکنم(اینکه سوتی دادمو میگم)

از اینکه هوامونم دارین ممنونم...

همین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خواهش میشه !!!

آلفرد پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 08:10 ق.ظ

ارزشمندترین چیزهای زندگی معمولا دیده نمیشوند ویا لمس نمیگردند، بلکه در دل ¬حس میشوند
پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد .
زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم. آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست. به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما دو نفرامشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند و نمیتوانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند .ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود.
دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من می نگرد، و به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسیده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را درحق تو بکنم .
هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولی داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم . وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم
وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم. چند روز بعد مادر م در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم . کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید . یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم .در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست. زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود .

موهای تنم سیخ سیخ شد ... کلی تحت تاثیر قرار گرفتم!!!

tanha41 پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:32 ق.ظ

روی همه دیوار های این شهر نوشته اند . درود بر آزادی در حالی که همه در اسارت خویش محبوسند همه خسته اند
من و شما دیر یا زود باید بارو بندیلمان را ببندیم و با چمدان تنهایی خود سر به فلک بگذاریم
از این زندگی نکبتی باید رها شویم وبا شوقی عظیم در وادی ملکوت قدیم نهیم
بیا دست هایت را به من بسپار
همه منتظرند ما باید در آسمان عشق ستاره شویم

tanha41 پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:47 ق.ظ

قطار می رود

تو می روی

تمام ایستگاه می رود

و من چقدر ساده ام

که سالهای سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده ام

و همچنان

به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام

tanha41 پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:48 ق.ظ

زندگی چیست ؟

اگر خنده است چرا گریه میکنیم ؟

اگر گریه است چرا خنده میکنیم ؟

اگر مر گ است چرا زندگی می کنیم ؟

اگر زندگی است چرا می میریم ؟

اگه عشق است چرا به آن نمی رسیم ؟

اگه عشق نیست چرا عاشقیم




چرا در دولت نهم بنزین گران شد؟

الف) چون به شما هیچ ربطی ندارد

ب)چون رییس جمهور مردمی(رجایی ثانی) نخبه است

ج) چون دوستان و دور و بری های آقای رییس جمهور همه نخبه هستند

د) چرا شما همیشه دنبال نقطه ضعف رییس جمهور مردمی هستید




پس از سهمیه بندی بنزین از سوی دولت طیف وسیعی

از ترکها ، لرها ، قزوینیها و رشتیهای با غیرت

طی نامه ای از احمدی نژاد تشکر کردند

که علت آن نیز کاهش آمار جوکهای مربوط به این دسته

از هموطنان اعلام شده است




دنیا این جوریه دیگه:

اگه گریه کنی میگن کم آوردی ،

اگه بخندی میگن دیوونست ،

اگه دل ببندی تنهات میزارن ،

اگه عاشق بشی دلتو میشکنن ،

با این حال باید لحظه ای را گریست ،

دمی را خندید ،

ساعتی را دل بست و عمری عاشقانه زیست




توبه من بگو زشت !

من به تو میگم قشنگ !

بذار جفتمون به هم دروغ گفته باشیم




دوستی مثل رابطه بین چشم و دست می مونه!

وقتی دست زخمی می شه چشم گریه می کنه

وقتی چشمات گریه می کنن دستات اشکات و پاک می کنن!



به ترکه می گن سفره حج چطور بود

می گه عالی ، خیابوناش تمیز ، برجاش بلند ،

ماشینا همه اخرین مدل یه جای دیدنی هم داشت که خیلی شلوغ بود من نرفتم



نانوا هم جوش شیرین میزند بیچاره فرهاد



سال 66 امام خمینی و هایده فوت کردند

سال 86فاضل لنکرانی و مهستی فوت کردند

برای سلامتی رفسنجانی دعا کنید تا حمیرا زنده بمونه!




قطار می رود

تو می روی

تمام ایستگاه می رود

و من چقدر ساده ام

که سالهای سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده ام

و همچنان

به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام





باید از بودن رفت

باید از ماندن رفت

و شدن باید پیوست

به دیاری بس دور که از این کهنه هدف ها زمین خالی است

ابتدایش رشد است انتهایش ابدیست




من نمیگوییم هرگز نباید در نگاه اول عاشق شد

اما اعتقاد دارم باید برای بار دوم هم نگاه کرد




آخرین خبرها:

احمدی نژاد برای کاهش قیمت تخم مرغ به خروس ها وام ازدواج می دهد




آنگاه که دوست داری همواره کسی به یادت باشه به یاد من باش

که من همیشه به یاد توام

از طرف بهترین دوست شما :خداوند




عاقد خطاب به عروس:

آیا وکیلم شما رو با مهریه ی هزار لیتر بنزین

و ? عدد کارت سوخت به عقد دائمه آقای....در آورم؟

عروس رفته ماشینش و گاز سوز کنه...




پای سگ بوسید مجنون.

خلق گفتند :این چه بود؟

گفت:این سگ گاه گاهی کوی لیلی رفته بود.



برای شکستن من یه اخم کافیه

نیازی به فریادت نیست واسه اشک ریختنم سکوت تو کافیه

نیازی به قهر نیست برای مردنم حرف رفتنت کافیه

نیازی به انجامش نیست

Helen پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:34 ق.ظ

تو عاشقم بودی و من تنها دوستت داشتم
من چون عاشقم بودی دوستت داشتم
تنها بهانه دوست داشتنم همین بود و بس...
امشب قلم چه خودخواه-زشت-روی کاغذ میرقصد
تو حریمی و من حرمت
تو حریم و حصار بین دوست داشتنم و عاشق گشتنم هستی
بگذار تا بشکنمت،بگذار این حریم زشت را بشکنم،تا عاشق گردم
بگذار تا بشکنمت
و من حرمتم
من حرمت عشق بی همتایتم
نگذار تا بشکنم
من را نشکن
من این حرمت عشقت،این باکره ی بی رقیب را...
نگذار تا خرد و خمیده شوم
آری!امشب قلم چه خودخواه روی کاغذ میرقصد
خودخواهم چون من ...
...دوستت دارم حرمت بی حریم...

اخی!!!!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:15 ب.ظ

طوری که شما گفتین پیام نور جزو دانشگاها حساب نمی شه یعنی از ازاد هم ...

نه این جوریا هم نیست ... اما خب دانشگاه ما رشته ی عمران نداره و دانشگاه ها انجمن های علمی دعوت میکنن و توی هر دانشگاهی باید یه سری به انجمن علمی عمران بزنی ... نمیدونم تو نستم منظورم و کاملا برسونم یا نه !!!!

آلفرد پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:26 ب.ظ

شکسته نفسی میفرمایید یو هم جز اساتیدی، پس مسئولیت استادبودنت حکم میکنه که نظرتونو در مورد مرغه بگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خب لابد مرغه سست عنصر بوده و تصمیم گیری واسش دشوار و سخت بوده...
شایدم اونور یه خروس خوش تیپ تر وملستر و دیده اومده بره اونور تا شاید بتونه مخ اونوری رو بزنه ؟؟!!!
شاید ... خب حالا شما که جواب ندادی بگید!!! (مردمک جان شروع کن)

آلفرد پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:53 ب.ظ

شکلات


با یه شکلات شروع شد
.من یه شکلات گذاشتم توی دستش..اونم یه شکلات گذاشت توی دستم
.من بچه بودم...اونم بچه بود
.سرمو بالا کردم ..سرشو بالا کرد دید که منو میشناسه.خندیدم گفت: دوستیم؟
...گفتم: دوست دوست
گفت: تا کجا؟
گفتم: دوستی که تا نداره
گفت :تا مرگ
خندیدم و گفتم: تا نداره
گفت: باشه! تا پس از مرگ
گفتم: نه! تا نداره
گفت: قبول! تا اونجاییکه همه دوباره زنده میشن..یعنی تا زندگی بعد از مرگ باز هم با هم دوستیم..تا بهشت..تا جهنم..تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم خندیدم . گفتم: تو براش تا هر کجا که دلت میخواد یه تا بذار! اصلا یه تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا! اما من اصلا تا نمیذارم!!!! دوستی تا نداره
نگام کرد..نگاش کردم. باور نمیکرد..
میدونستم... اون میخواست حتما دوستیمون تا داشته باشه. دوستی بدون تا رو نمیفهمید.
گفت :بیا برای دوستیمون یه نشونه بذاریم
.گفتم: باشه. تو بذار
گفت: شکلات! هر بار که همدیگر رو می بینیم یه شکلات مال تو ..یکی مال من! باشه؟
گفتم: باشه
هر بار یه شکلات میذاشتم توی دستش اونم یه شکلات توی دست من. باز همدیگه رو نگاه میکردیم..یعنی که دوستیم! دوست دوست
من تندی شکلاتم رو باز میکردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اونو میخوردم.
میگفت ای شکمو! تو دوست شکمویی هستی! و شکلاتش رو میذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگ.
میگفتم بخورش! میگفت نه! تموم میشه!میخوام تموم نشه! میخوام برای همیشه بمونه.
صندوقش پر از شکلات شده بود و هیچ کدومش رو نمیخورد.من همش رو خورده بودم. گفتم اگه یه روز شکلاتهاتو مورچه ها بخورن یا کرمها..اون وقت چی کار میکنی؟ گفت مواظبشون هستم. میگفت میخوام نگهشون دارم تا موقعیکه دوست هستیم...و من شکلات و میذاشتم توی دهنم و میگفتم نه! نه! تا نداره!! دوستی که تا نداره!
یه سال..دو سال..چهار سال..هفت سال...ده سال..حالا بیست سالش شده.
حالا اون بزرگ شده و منم بزرگ شدم. من همه ی شکلاتهای خودم و خوردم..اون اما همه ی شکلاتهاشو نگه داشته.
حالا اومده امشب که خدافظی کنه. میخواد بره.. بره اون دور دورا...میگه میرم اما زود برمیگردم! من میدونم ..میره و برنمیگرده...
یادش رفت شکلات رو به من بده. من اما یادم نرفت. یه شکلات گذاشتم کف دستش گفتم این برای خوردن..یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش گفتم اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچولوت! یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتهاش! هر دو تا رو خورد! خندیدم..
میدونستم دوستی من تا نداره...
میدونستم دوستی اون تا داره.. مثل همیشه!
خوب شد همه ی شکلاتهام رو خورده ام ...اما اون هیچکدومش رو نخورد.........
حالا موندم که با یه صندوق پر از شکلات نخورده چی میخواد بکنه؟؟؟

آلفرد پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:57 ب.ظ

درد دل یک سوسک با خدا
گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن … خدا هیچ نگفت .

گفت : به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم . دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می ترسند . مرا می کشند . برای این که زشتم . زشتی جرم من است . خدا هیچ نگفت . گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست . مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست .

خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست . خدا گفت : دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست . اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است . دوست داشتن ، کاری ست آموختنی و همه کس ، رنج آموختن را نمی برد . ببخش ، کسی را که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته ، او ابتدای راه است . مومن دوست می دارد . همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست .
آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود . شیطان مسئول فاصله هاست . حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش . قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست.




آلفرد پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:59 ب.ظ

گروه 99

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد ، باز هم از زندگی خود راضی نبود .
اما خود نیز علت را نمی دانست .

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد . هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد
، صدای ترانه ای را شنید . به دنبال صدا ، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی
صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد .

پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟ آشپز جواب
داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم . تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد
کنم . ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم .
بدین سبب من راضی و خوشحال هستم .

پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد . نخست
وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست . اگر او به
این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است .

پادشاه با تعجب پرسید : گروه 99 چیست ؟

نخست وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست ، باید چند کار
انجام دهید : یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید . به زودی
خواهید فهمید که گروه 99 چیست .

پادشاه بر اساس حرفهای نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در
مقابل در خانه آشپز قرار دهند .

آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید . با تعجب
کیسه را به اتاق برد و باز کرد . با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس
از شادی آشفته و شوریده گشت . آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را
شمرد .99 سکه آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است . بارها طلاها را شمرد . ولی
واقعا 99 سکه بود . او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست . فکر
کرد که یک سکه دیگر کجاست ؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد . اتاق ها و حتی حیاط
را زیر و رو کرد . اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد .

آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی
دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند .

تا دیر وقت کار کرد . به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از
همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند . . آشپز دیگر مانند
گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند . او فقط تا حد توان کار می کرد .

پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی بر سر آشپز آورده است و علت را
از نخست وزیر پرسید .

نخست وزیر جواب داد : قربان ، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه 99 درآ مد .
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند : آنان زیاد دارند اما راضی نیستند . تا
آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند . آنان می خواهند هر چه زودتر
" یک صد " سکه را از آن خود کنند . این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد . آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند و البته همین افراد
اعضای گروه 99 نامیده می شوند







به‌نام معشوق که هوای قله در سردارد و راه اوج در پیش.
کوه باید شد و ماند دشت باید شد و خواند رود باید شد و رفت.
هر رهی ارزش خود را دارد که شایسته رسیدن به آن حفظ آن ارزش است. پس اگر در رهی رفتی که ارزشش را لکه دار کردند بدان که دیگر آن ره ارزش پیمودن را ندارد.
کوهپیمایی هم عشق است و هم ارزش. پس بیایید قدر این ارزش را بدانیم و این نعمت خدا دادی را لگدمال آمال ضد ارزش نکنیم.
.


خونده بودمش اما یادم نماد کجا!!!

آلفرد پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 02:08 ب.ظ

خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…


دکتر علی شریعتی



نه بابا ... مشالا !!! دمت گرم!!!!

آلفرد پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 04:51 ب.ظ

: eshgh varzidan ra az kavir biyamuz ke darya budanash ra be aftab bakhshid

آلفرد پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 04:53 ب.ظ

ای دوست دلت همیشه زندان من است آتشکده عشق تو از آن من است آن روز که لحظه وداع من و توست آن شوم ترین لحظه پایان من است

آلفرد پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 04:55 ب.ظ

روزگاری، یک((تبسم))، یک نگاه
خوش تر از گرمای صد آغوش بود
این زمان، بر هر که دل بستم، دریغ
آتش آغوش او خاموش بود.

روزگاری، هستیم را می نواخت
آفتاب عشق شور انگیز من،
این زمان، خاموش و خالی مانده است
سینه ی از آرزو لبریز من.

تاج عشقم عاقبت بر سر شکست،
خنده ام را اشک غم از لب ربود،
زندگی در لای رگ هایم فسرد،
ای همه گل های از سرما کبود...!

آلفرد پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 04:59 ب.ظ

مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نیست
توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست.

جهان بیمار و رنجور است.
دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست
اگر دردی زجانش برندارم نا جوانمردی است.

نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسان ها بیاموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم، بیفروزم
خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پیش پای فردا های بهتر گل برافشانم
چه فردایی، چه دنیایی!
جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است...

نمی خواهم بمیرم، ای خدا!
ای آسمان!
ای شب!

نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم

باشه باشه ... نخواه !!! خب؟!؟!؟!؟!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 05:23 ب.ظ

خوب میشه ثبت نام کرد یا نه ؟ همه ی ۴۶ تا گروه عمران بودند من شنیدم که کشاورزی هم گروه داده بود

اره کشاورزی بودن ... همون پرسپولیس که دوم شد از بچه های کشاورزی بود اما مال دانشگاه زنجان بودن؟؟!!! درسته؟؟؟!!!
من تا اون جایی که خبر دارم گروه ها باید از دانشگاهی باشن که واسه انجمن علمی عمرانش دعوت نامه فرستاده باشن ... البته هر گروه ۵ تومن میده تا بتونه تو مسابقه شرکت کنه !!!!
حالا شما باز هم بپرسین!!! منم دوباره می پرسم!!!

[ بدون نام ] جمعه 16 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 07:36 ب.ظ

عجیب از دلتنگی رها میشم وقتی سر میزنم اینجا و هزار جور نظر رنگارنگ میخونم...
این روزا رژیم گرفتم..مصلحتی..صابون می زنم به شکمم حسابی..ولی عیب نداره واسه روز موعود راحت ترم...درسته؟؟؟(لوبیا پلو دیگه)!!!!

درست بودنش که اره درسته درسته !!!
لوبیا پلو با سالاد اولویه همراه با مخلفات که ایشالا نوش جونتون بشه !!!

۰۰:۰۰ جمعه 16 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:09 ب.ظ

انگار سنگینی نوشته ای مدام دستم را عذاب می دهد. سایه اش تمام شب با من است. اما این کدام حرف است مرده در قلب من؟ از چه می توان سخن گفت وقتی روزها رنگ عوض می کنند؟ رنگ هایی که چشم را می زند. چشم هایی که ریز می شود و تنگ در دیدنِ ...
گاه فکر می کنم، همیشه آنچه در گذشته بود، خوب بود؛ بهتر بود. چرا؟ آخر تمام گذشتگان دیروز را بهتر از امروز دیدند! وای بر فردا که امروز، روز خوبش است.. انگار کسی ثانیه های مرا می دزدد؟
بی حرف شده ام. مدت هاست. خواب هایم تعبیر نمی شود. دلم می گیرد و من انگار مدت هاست که نخوابیده ام.
می دانی، درد این روزهایم این است که سرم از پلک هایم سنگین تر می شود. آنقدر سنگین که سردردهایم باز دوره گرفته اند. درد با پتکِ سیاهش مدام می کوبد و من ثانیه ها را می شمارم. ثانیه ها؛ همیشه با این ثانیه های لعنتی مشکل داشتم. گاه چنان حسود می شوند که تمام لحظه های خوبت را می دزدند و می دوند. و گاه آنقدر نمی گذرند که چهره کریهشان روحت را می خراشد و دردت را بیشتر و ماندنی تر می کند. وای خدای من؛ چقدر بی حرفم. تازه می فهمم که این درد است.

۰۰:۰۰ جمعه 16 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:14 ب.ظ

اگر می خواهی با من ازدواج کنی، این چیزها را باید انجام دهی:
باید یادبگیری چطوری سوپ مرغ عالی درست کنی
باید جورابهایم را وصله کنی
باید نازم را بکشی
باید خوب یاد بگیری چطوری پشتم را بخارانی
باید کفشهایم را برق بیاندازی
وقتی من استراحت می کنم اتاق ها را جارو نکنی
وقتی برف و تگرگ می آید جلو در را پارو کنی
وقتی حرف می زنم ساکت باشی
وقتی ... هی ... کجا داری می ری؟

اینا حرفای من نبودا توی کتاب خوندم بنظرم جالب اومد
..................................................................

آلفرد عزیزتر از جان های (Hi)
احیانا کارت اینترنت نیاز داشتی خبر بده. بسوزه پدر ... اونم از نوع اینترنتیش که چقدر هزینه داره

بابا اون یارو کلفت می خواسته نه زن!!!!
حالا کاش به خدا این حرف ها رو میزد تا شاید فرجی بشه یا شایدم خدا واسش بسازه ... شاید شاید!!!!
اما خب شتر در خواب بیند پنبه دانه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد