the Students of Industrial Engineering

مهندسی صنایع

the Students of Industrial Engineering

مهندسی صنایع

به نام خدا ی مهربون همه ی بهمنی ها

با تلاشهای مستمر و پیگیرانه بچه ها در پی رزرو کلاس برای فردا و نیاز به داشتن معرفی نامه از حراست وقتی که با بچه ها به حراست پیام نور رفتیم و آماده ورود به اتاق شدیم...
خوب...
بگین خوب!!!
 با درهای بسته (به دلیل تمام شدن وقت اداری) مواجه شدیم و قرار شد که فردا صبح جهت گرفتن نامه اقدام کنیم و ممکنه به همین دلیل فردا کلاس با کمی تاخیر برگزار بشه مثلا 8 و 35 دقیقه و 3 ثانیه
والبته ممکن هم هست به دلیل عدم موافقت حراست کلاس برگزار نشود و مجبوربه استفاده دزدکی از کلاسا باشیم که امیدوارم گندش در نیاد.

خدای نکرده رو بخش نظرات کیلیک نکنین و یه نظری بدینا

نظرات 160 + ارسال نظر
آلفرد شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:30 ق.ظ

تعریف دانشجو: موجودى نحیف، عصبى، بى پول و شبیه به انسان، که از تخم مرغ، گوجه و مخصوصا نیکوتین تغذیه می کند و دشمنى عجیبى با کتاب دارد

ای بابا کی داره منو صدا میزنه؟؟!!!

آلفرد شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:31 ق.ظ

خب به هر حال ما اینیم دیگه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بوف ... لامپ خونمون ترکید!!!!!!!!!!!

آلفرد شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:30 ب.ظ

من به یو توصیه میکنم از لامپای کم مصرف استفاده کنید،آنتی انفجاره!!!!!!!!!!!!!


آلفرد به تنهایی مسئولیت این انفجارارو به گردن میگیره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

شما میتونید با در دس داشتن جنازه ی لامپتون لامپ کم مصرف هدیه بگیرید.

بابا جنازه ی لامپ رو که یادگاری نگه نمیدارم ... میندازمش دور ... حالا اگه شد شما مجانی یه لامپ به من هدیه بده ...

آلفرد شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:32 ب.ظ

@ agar raftam to yadam kon.agar mordam to khakam kon. agar mandam dar in donya,be mehre khod to shadam kon.

آلفرد شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:34 ب.ظ

@ 20بار دیدمت- 19بار خندیدم- 18بار به من اخم کردی- 17بار از دستم خسته شدی-ولی16بار دیگه سعی کردم-15جمله ی عاشقانه را14 بار به13 زبان و12لهجه و11روز و روزی10باربه کمک 9 نفر به تو گفتم اما تو 8 بار قهرکردی و 7 بار صورتت رو از من برگردوندی-6 باربرات مردم-5 بارقربونت رفتم -4 بار نازتو کشیدم-تو 3 بار ناز کردی و 2 بار خندیدی و جونمو به لب رسوندی تا 1 بار بهم بگی دوستم داری!!!

آلفرد شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:35 ب.ظ

@ کاش به دل کسی پا نمی گذاشتیم و کسی به دلمون پا نمی گذاشت . ای کاش اگر کسی به دلمون پا گذاشت دیگه دلمون رو تنها نمی گذاشت.ای کاش اگه یه روز دلمون رو تنها گذاشت رد پا هاشو روی دلمون جا نمی گذاشت.

آلفرد شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:36 ب.ظ

@ 1-مرام فقط مرام گاو چون نگفت من گفت ما 2- صفا فقط صفای مورچه که هر وقت گریه کرد هیچکس اشکش ندید 3- رفیق فقط کلاغ نه بخاطر سیاهیش به خاطر یه رنگیش 4- معرفت فقط معرفت کرم نه به خاطر کرم بودنش به خاطر خاکی بودنش 5- یه رنگی فقط یه رنگی دیوار که هرچی مردو نا مرده بهش تکیه میدن

با نمک بود.

آلفرد شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:37 ب.ظ

@ پسری بودم که اسم نداشت با دختری آشنا شدم که وجود نداشت به شهری رفتیم که آدم نداشت به رستورانی رفتیم که غذا نداشت با قاشق چنگا لی غذا خوردیم که دسته نداشت اون غذا اصلا مزه نداشت ولی سر کار گذاشتن شما خیلی مزه داشت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

موش بخوره تورو کوهستان نمک!!!!!!!!!

[ بدون نام ] شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 05:32 ب.ظ

وای همش آلفردـ؟حوصله مون سر رفت اخه ا..............

خود دانی

رکت انگولار شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 08:14 ب.ظ

پیییییییییسسته خانوم میانداری رفت جاوری اومد !!!!!!!
منم اومدم
شییییییییییییییییییییشششششششششششششش!!!!!!!!!!
یککککککککککککککک
جامو نمیدم بهتون مهره ی منچ تو چشمتونننننن!!!!!!!!!!!!!!!!!!:d

سلااااام رکت انگولار جونم نیستیییی
تو زورو تو بلا تو شیطون تو نایاب تو مخابرات !!!!!! حالا از کجا شنیدی جیگر؟
پست ریاسته دیگه به هیچکی وفا نمیکنه!!!!!!!!!!!!!

آلفرد یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:00 ق.ظ

شمایی که بی نامو نشونی!!!!!!!!!!!!!!! ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟( آره با خودتم)

آلفرد همیشه هست،تا ....... شود هر آنکه نتواند دید.

اما اگه بهمنیا ناراحتنو با آلفرد مشکل دارن ،یه کلمه بگن،من نوکر همشونم هستم.

اون وقته که دیگه ام کامنتی از من نمیبینید.

فقط رک راس به آلفرد بگید ،دیگه نباش .

این فردیم که بی نامو نشونه ،از عوامل دشمنه ((ستون پنجم))

یام واسه اومده بین بهمنیا تفرقه بندازه!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به هر حال ریشو قیچی دست خودتونه.

همین.

ای بابا این حرف ها چیه !!! مگه ما خواستیم یو نباشی ؟؟؟؟؟؟؟؟ تو دهن ما حرف میزاریا!!!!!!!!!!!

آلفرد یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:14 ق.ظ

هرکس به طریقی دل ما میشکند........................................

ما رو باش ببین با کیا اومدیم ۱۳بدر.

ما رو باش ببین رو دیوار کیا یادگاری نوشتیم.

ما رو باش ببین سفره ی دلمونو پیشه کیا وا کردیم.

مارو باش ببین زیر سایه ی درخت کیا نشستیم.

ما رو باش ببین به دیوار کیا تکیه دادیم.

ای بابا ..............

تقصیر شمام نیستا.........................از ماست که بر ماست.

همین.

خداحافظ بهمنیا بی ما خوش باشین .
بای

بابا اخه یه ذره به جنبه و ظرفیت گرمایی خودت اضافه کن دیگه !!!!
مگه ما ها خواستیم که کسی از ما نباشه ؟؟؟؟!!!!
اگه حق با تو ِ واستا و از حقت دفاع کن دیگه!!!!!!

۰۰:۰۰ یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:22 ق.ظ

مداساز کودنی این مداد عوضی را ساخته
پاک کن اش پائین است به جای نوک مداد
نوک اش بالاست به جای پاک کن
بعضی آدمها چقدر احمقند!
..................................................
شادی را لمس می کنم بعد از مدتها. خنده ام گرفته که چه ساده غم و شادی مرا به بازی گرفته اند. به امید پیروزی در مقابل همه سختی ها و چقدر جاودانست پیروزی بر غیرممکن ها.

موافقم ... پس : مشالا!!!!!!!!

آلفرد یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:30 ب.ظ

آخه یو(پسته) که غریبه نیستی،اصلانم این چیزا به جنبه ربطی نداره،من هم جنبم زیاده و هم ظرفیت گرماییم بالاس،ولی بعضی حرفا هس که به آدم خیلی خیلی بر میخوره،آدمو آتیش میزنه((مثلا عین اینکه یو تو خونت نشستی، بد یه(( نونخشکیه)) در خونتو بزنه بهت بگه : چرا تو خونت نشستی پاشو برو بیرون،((خوب آخه دکتر ،اینجا خونشه، اصلا به نونخشکیه چه ربطی داره که صاب خونهه چیکار میکنه!؟؟؟؟؟؟؟حالا اینجاس که صاب خونهه هر چقدرم با جنبه باشه،ولی بازم تحت تاثیر قرار میگیره))

حالا جریان آلفردم با این شخص بی نامو نشون مثل مثال بالاس!!!!!!!!!!!!

حالا شما قضاوت کنید: آیا آلفرد بی جنبس ،یا طرف خیلی بچه پرروـ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
(جواب بدین لطفا)

از یو(پسته) میخوام که این مطلب بالایی رو بدون سانسور(خواهشا) منعکس کنی، چون این مطلب واسه من هیسیتیه.(منم تا اونجایی که تونستم مودب بودم)

از زحماتیم که یو میکشی ممنونم ،فقط خواهشا سانسورش نکنیا.
مرسی

اگه ام بخواین از این به بد کمتر کامنت میذارم تا حوصله ی ((بعضیا))م سر نره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

((تا ..... شود هر آنکه نتواند دید))

من حرف تو رو قبول دارم راست میگی ... نه بابا سانسور چیه d:
حالا اون خرزو خان هم اگه حرفی داره میتونه بزنه !!!

آلفرد یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:31 ب.ظ

یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

آلفرد یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:33 ب.ظ

دلم می خواست، یک بار دگر او را کنار خویش می دیدم،
به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم،
دلم یک بار دیگر، همچو دیدار نخستین،
پیش پایش دست وپا می زد.
شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو می کرد.
دلم می خواست: دست عشق-چون روز نخستین-
هستی ام را زیر و رو می کرد!

آلفرد یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:33 ب.ظ

دلم می خواست سقف معبد هستی فرو می ریخت
پلیدی ها و زشتی ها، به زیر خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا می کرد.
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد!
بهشت عشق می خندید.
به روی آسمان آبی آرام،
پرستوهای مهر و دوستی پرواز میکردند.
به روی بام ها، ناقوس آزادی صدا می کرد...

مگو: « این آرزو خام است! »
مگو:« روح بشر همواره سرگردان وناکام است. »
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد:
وگر این آسمان در هم نمی ریزد؛
بیا تا ما:« فلک را سقف بشکافیم و
طرحی نو در اندازیم. »
به شادی:« گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم! »

[ بدون نام ] دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:02 ق.ظ

آلفرد چرا ناراحت شدی؟کور شود آنکه نتواند اتحاد بهمنی هارا ببیند بابا بیخیال تو کوتاه بیا .
به نظر من تو باید بیشتر از همیشه بیای و حضورت رو پررنگ تر بکنی تا اون که دوست نداره ما باهم خوب باشیم تو همین خیال باشه که آلفرد ما خدافظی کنه.حالا دفعه بعد که اومدم دوست دارم باشی مثل همیشه.اوکی؟
پس منتظر نظرات بعدیت هستیمااااا
البته شاید اونی که این حرفو گفته منظور بدی نداشته پس یو به دل نگیر .
به قول یکی همه خوبند ولی خوب تراز خوب ماییم

مخصوص الفرد خان!!!!

[ بدون نام ] دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:04 ق.ظ

فضیلت ها و تباهی هادر زمان های قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود دور هم جمع شدند ناکهان ذکاوت ایستاد وگفت:بیایید یک بازی کنیم مثلا قائم باشک همه از این پیشنهاد شاد شدند ودیوانکی فورا فریاد زد من چشم میگذارم واز آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگرددقبول کردندکه او چشم بگذارد.دیوانگی جلوی درختی رفت وشروع به شمردن کرد1-2-3
وهمه رفتند تا جایی پنهان شوند.لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد.خلقت داخل انبوهی از زباله پنهان گشت اصالت درمیان ابرهاپنهان شدهوس به مرکز زمین رفت دروغ هم می گفت زیر سنگی پنهان می شود اما به ته دریا رفت طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی
شدودیوانگی مشغول شمردن بود۷۹-۸۰-۸۱
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیردوجای تعجب هم نیست چون همه میدانیم پنهان کردن عشق مشکل است در همین حال دیوانگی به پایان شمارش میرسید۹۶-۹۷-۹۸هنکامی که دیوانگی به ۱۰۰رسیدعشق پرید و در
میان یک بوته گل رز پنهان شد دیوانگی فریاد زد دارم می ایم واولین کسی که پیدا کرد تنبلی بود زیدا تنبلی تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود
و لطافت را یافت که به شاخ ماه اویزان بود، دروغ ته دریاچه ،هوس در مرکز زمین و
.......یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق.

چه جال اما این مدلیشو خونده بودم:
وقتی نوبت به عشق رسید که پیداش کنه:

حسادت در گوش دیوانگی زمزمه کرد فقط عشق را پیدا کنی او پشت گل رز است . دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درختی کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد ، فرو کرد .با صدای ناله ای متوقف شد .
عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورتش را پوشانده بود و خون از لابه لای انگشتانش جاری بود . شاخه ها چشمان عشق را کور کرده بودند . دیوانگی گفت وای بر من چه کردم ، چه کردم ،چگونه می توانم تو را درمان کنم .عشق پاسخ داد : تو نمی توانی مرا درمان کنی اگر می خواهی کاری بکنی راهنمای من شو و اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی در کنار عشق.

M..2..K دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:06 ب.ظ


شاید مقصر اصلی نگاه خاکستری ما باشد که پس از بارش مکرر چشمانمان هیچ رنگین کمانی طلوع نمی کند بر سقف دنیای خاکستریمان..
شاید چشم هایمان را هنوز نشسته ایم و همین باشد دلیل دلگیری هایمان..
باید جور دیگر دیدن را باز هم سعی کنیم.
چه اشکالی دارد؟زیبا زیستن و امیدوار بودن را هم می چشیم،شاید این بار بن بستی در کار نباشد!
خوب نگاه می کنیم،خوش طعم نفس میکشیم به این آرزو که..صبح دولتمان بدمد...

چه قدر قشنگ !!!
یاد یه جمله از رکت انگولار افتادم همیشه میگه که : بارون رحمت الهی همیشه در حال بارشه اگه تو خیس نمیشی باید جای واستادنتو عوض کنی!!! (نمی دونم ربطی بود یا نبود؟!؟!؟!)

[ بدون نام ] دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:00 ب.ظ

از اینکه هوامو دارین خیلی خوشحالم.

مرسی.

خواهشت میشه ... ناقابل میشه ۱۰۰ تومن !!!

BOOکوچولو دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:30 ب.ظ

به نظر شما یه دانشجوی پیام نور چقدر می تونه صبر کنه که در نهایت ببینه افتاده(سیستم گلستان-لطفا صبر کنید)

دیگه پیام گوره دیگه باید سوخت و ساخت!!! حالا فضولیه ها افتادی درسی رو؟؟!!!

آلفرد دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:40 ب.ظ

این حرفای نونخشکیه ام باعث میشه جو کلاس سنگین شه................

آهای صاب خونه ها(بهمنیا) شما رو جونه هر کی که دوسش دارین، نذارین جو کلاس سنگین باشه.

همین یکشنبه که واسه کلاس ریاضی ۲ رفته بودیم یونی(و کلاسم تشکیل نشد)من سنگینیه این جوو کاملا لمس کردم.
آخه چرا باید ما با هم اینجوری باشیم؟؟؟ما با هم چه پدرکشتگیی داریم؟؟؟؟؟؟
یکشنبه به هر کی میخواستی سلام بدی ،یه چش غره بهت میرفتو بدم اخم میکرد، آخه چرا باید ما با هم اینجوری باشیم؟؟

درسته پیام نور یه دانشگاهیه که جوش اینجوریه،ولی بهمنیا ما با همه ی پیام نوریا از زمین تا آسمون فرق داریم.((چون ما عضو گروه متحدی به نام بهمنیا ایم،نباید شرایط محیطیه دانشگاه،رو رفتار و برخورد ما با هم تاثیر بذاره))

ما بهمنیا مثل اعضای یه خانواده ایم.
وقتی آدم رفتار و بر خورد همکلاسیارو تو دانشگاهای دیگه میبینه،افسوس میخوره که چرا ما با هم اینطوری نیستیم ،مگه ما چی از اونا کم داریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا پسر دخترای بهمنی نسبت به هم جبهه میگیرن؟؟۴سال دیگه که ایشالا هممون مهندس شدیم ،میشینیم حسرت این روزارو میخوریما.
با هم خوب بودنم کار سختی نیس ،فقط یه کم همت میخواد، که این دیگه
دسته همه ی بهمنیا رو میبوسه!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به هر حال از ما گفتن بود ((ولی کو گوش شنوا؟؟؟))

والا من که چنین چیزی رو حس نکردم اما به قول بچه ها خوبه که ما شبیه اونا نیستیم !!!
نمی دونم والا چی بگم !!!

آلفرد دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:41 ب.ظ


گفتی که:
-« چو خورشید، زنم سوی توی پر،
چون ماه، شبی می کشم از پنجره سر! »
اندوه، که خورشید شدی،
تنگ غروب!
افسوس، که مهتاب شدی
وقت سحر!

آلفرد دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:41 ب.ظ

یادم آید: تو به من گفتی:
-« از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینه ی عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن! »

با تو گفتم: « حذر از عشق!؟ -ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم... »

باز گفتم که: « تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم! »

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت...
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!

آلفرد دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:45 ب.ظ

@ Wiliam shekspir: hamishe ghamgintarin va ranjavartarin lahazate zendegiye adam tavasote hamon kasi sakhte mishe ke shirintarin va be yad mandanitarin lahazatro baraye adam sakhte !!!! migi rast mige?

خداوکیلی پایه ی این یه موردم تمام قد!!!!

۰۰:۰۰ دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 02:47 ب.ظ

بعضی ها ناخن هایشان را مانیکور می زنند
بعضی خوب کوتاهش می کنند
بعضی ها سوهان می زنند
اما من همه شان را کاملا می جوم.
درسته عادت خیلی بدیه
اما قبل از این که ملامتم کنید
یادتان نرود که تا حال حتی
یک نفر را هم با ناخن خراش نداده ام.
................................................
سال 87 هم آسه آسه در حال گذر است. حتی حالا هم مطمئن نیستم کجای این سال کبیسه ایستاده ام. اما یک چیز را خوب می دانم؛ هر جا که هستم یک پله بالاتر از دیروزم. یاد گرفتم که می شود چشمها را شست و جور دیگر دید هر چیز را حتی خاکستری ترین لحظات را. دیگر از زندگی کردن هم نمی ترسم. دستش رو شده برایم. و حالا، تنها دو، سه درد برایم واقعا درد است. و تنها یک چیز، خوش. تنم که می لرزد می فهمم چه بی دردم!

چه متن جالب و قشنگی !!! میبینم که سیستم نگارشتون یه تغییراتی کرده!!!!!!!!!

من فقط و فقط امیدوارم که اگه واستادم و به گذشته ام نگاه کردم ببینم که یه پله بالاترم نه یه پله پایین تر!!!!!

آلفرد دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 04:53 ب.ظ

سلام ۰۰:۰۰ .

ببخشید کامنتتو تازه دیدم.
ممنون از لطفت ، خدا کریمه و هوای .... داره ،مخصوصا اینترنتیاشو

بله مخصوص ۰۰:۰۰ !!!!!!!!!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:38 ق.ظ

امکان مشاهده نتیجه این درس 48 ساعت پس از زمان ثبت کلید امکان پذیر است(تحقیق)یعنی اصلاحیه اومده؟؟؟؟

خداییی اصلا راجع به این یه مورد نظری ندارم!!!
هر کی میدونه جواب بده لطفا !!!!!!!!
با تشکر از همکاریتون!!!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 07:00 ب.ظ

... آسمان امروز چون احوالاتم است،با یک تفاوت فاحش:او بارید،من هنوز پُرم ...

کاش میشد من هم با باریدن و گریه کردن احوالاتم درست شه!!!

- سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 07:49 ب.ظ

..دنیا با تمام دست و پا گیر بودنش جای بدی نیست برای فهمیدن ها،برای شناختن ها و هزار جور مصدر دیگر..گرچه دنیا کوچک است و آدم به آدم می رسد حتی اگر کوه به کوه نرسد، وسعتی دارد اندازه ی بی نهایت،اندازه ی تمام حرف های ناگفته..
گاهی از زیستن فقط واژه را بلدیم و نه عمق بودن را و همین است که نمیترسیم از زندگی!

جمله ی خیل قشنگی بود:
گاهی از زیستن فقط واژه را بلدیم و نه عمق بودن را و همین است که نمیترسیم از زندگی!

باید این جمله رو با اب طلا نوشت!!!!

آلفرد سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:02 ب.ظ

چه کسی میداند،که تو در پیله ی خود تنهایی

چه کسی میداند که تو در فکر غم فردایی

پیله ات را بشکاف،تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایی

آلفرد سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:03 ب.ظ

این تلخه که ببینی آهویی اسیر پنجه های شیر شده ولی تلخ تر از اون زمانیه که ببینی یک شیر اسیر چشمهای آهو شده...

تلخ!!!!!!!!!!!!!!!!!!! نه نیست یه این مورد اولی میگن راز بقا!!!

آلفرد سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:05 ب.ظ

: کاش یادمان باشد که هرگاه دلی را آرام کردیم نقش خدا را بازی کرده ایم ! پای جای پای او گذاشته ایم ! خداگونه شده ایم ! یادمان باشد هرگاه که با یک نگاه مهربانی، دیگری را نورباران کردیم، خدا در چشمان ماست !!! یادمان باشد هرگاه که با کلامی صمیمی جویای حال هم نوعی شدیم، خدا در زبان ما نشسته !!! یادمان باشد که هرگاه دست مهربانی بر شانه رفیقی گذاشتیم خدا در دستان ما جاری است !!! یادمان باشد فرصت های خداگونه شدن بسیار ساده سبز می شوند و چه زود از دست می روند

خیلی خیلی خیلی خیلی عالی بود واقعا عالی !!
جای بسی تامل داشت!!!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:38 ب.ظ

سلام آلفرد
خوبی؟خوب خدارو شکر که دوباره اومدی منم تازه دیدم
و اما راجع به حرفات باهات اساسی موافقم اما قبول کن همه همکلاسی های من که مثل یو لارج نیستن.گاهی افکار خیلی کهنه هستن که مثل شما بفکرن و گرنه ما که همه با هم خوبیم درسته؟منم همیشه دوست دارم مثل دانشگاهای دیگه با همکلاسی هام راحت باشم اما جو بد پیام نور واقعا ...

اما به نظر من ماییم که یه قسمت از جو رو میسازیم یه قسمت هم اون جو خود پیام نوره شما هیچ وقت نمی تونین بگین که مثلا خانوم ها چرا فلان کار و نکردن به قول یکی از بچه ها بعضی وقتا حجب و حیا دست و پای ادم رو میگیره ... توی بقیه ی دانشگاه ها هم همیشه این جوری نیست که شما میگین ... همیشه بچه های غیر بومی خیلی راحت تر از بومیای یه شهرن چرا؟! چون مطمئنه که کسی اونو اینجا نمیشناسه!! خودتون کلاتون رو قاضی کنین تو جایی مثل زنجان یه ذره پاتو کج بزاری همه میگن که اره دختر حاج اقا فلانی بوداا ... واه واه واه !!! این میشه یه حرف پشت سرت و عمری گریبانتو میگیره !!!!
اگه نظر منو بخواین صمیمیت بیش از حد هم خوب نیست همیون حریم که بینمون هست اگه حفظ بشه خوبه !!!
البته بازم خسروان دانند و بس!!!!

۰۰:۰۰ چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:49 ق.ظ

خدا به ما انگشت داده – مامان می گه «با چنگال بخور »
خدا به ما صدا داده – مامان می گه « داد نزن »
مامان می گه «کلم بخور، هویج بخور، سبزی بخور »
اما خدا به ما بستنی لذید داده.
خدا توی خیابان گودال های پر آب داده – مامان می گه «شلپ شلپ نکن »
مامان می گه «سرو صدا نکنید باباتون خوابیده »
اما خدا به ما قوطی حلبی داده که بازی کنیم.
خدا به ما باران داده – مامان می گه «بیا خیس نشی »
مامان می گه « مواظب باش، نزدیک نشو
به اون سگای خوشگل و بیگانه که خدا به ما داده
خدا به ما انگشت داده – مامان می گه «برو بشور دستاتو »
اما خدا به ما سطل زغال داده بدن کثیف داده.
حالا درسته که من خیلی باهوش نیستم
اما این را می دانم بین این دو حق با مامان نیست.

........................................................................
امروز چه روز قشنگی بود... جای همگی خالی. حسابی زیر باران راه رفتم و خیس شدم و بلند خواندم ...
تو نیز بلند شو بخوان با من باز باران با ترانه را تا زمین ترنم گامهایت را در آغوش بگیرد
باز باران با ترانه
با گوهرهای فراوان
میخورد بر ...
...
کبوتر هایی که در حریق آوازهایت بغض کرده اند را آزاد کن تا زندگی زیباییهایش را نشان دهد...
سهراب را بیش از پیش دوست دارم بخاطر تکرار
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
....

خیلی قشنگ بود ... این مدل نوشتن خیلی جالبه خیلی زیاد!!!

BOOکوچولو چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:37 ق.ظ

نه عزیزم نمره هارو که با هم نگاه کردیم فقط خواستم هندی اش کنم

((: ((= خیلی خیلی خیلی باحال بود !!
وای خدا چه قدر خندیدم ... سوتی دادم در حد بوندسلیگا!!!

پسته چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:31 ق.ظ

سلام ... همین الان که در حال وب گردی بودم یه سایت باحال و دیدم که آمار به روز و لحظه به لحظه جهان رو میتونید به صورت آنلاین مشاهده کنید
ادرسش هم اینه:

http://www.worldometers.info/fa

ارزشش رو داره که یه نگاه بهش بندازین....

اسپایدرمرد - spidermard چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:56 ب.ظ

نیاز

در بازار ماهی فروشان، پسری گدایی می‌کرد.

مردی به او با یک قلاب روش ماهیگیری را آموزش داد.

مرد که رفت، پسر به بازار برگشت قلاب را فروخت و یک ماهی خرید!

خیلی عالی بود ... بعضی وقتا خیلی کارا تو خیلی جاها جواب نمیده ... ااونم به قول خودت فقط و فقط به خاطر نیاز و نیازمندی!!!! (ربطی بود؟!؟!؟)

اسپایدرمرد- spidermard چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:00 ب.ظ

زن خودش را خوشگل می‌کند چون خوب فهمیده که چشم مرد، تکامل یافته‌تر از مغزش است! - دوریس دی


مرد لاف می‌زند چون خوب فهمیده که گوش زن، تکامل یافته‌تر از مغزش است! - اسپایدرمرد(ع)


بله!!!
چه جلب!!!!

آلفرد چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:17 ب.ظ

سلام .مرسی خوبم .
از لطفی که یو به من داری ممنونم.
آره من به پسته حق میدم ،یادم نبود که اینجا زنجانه.

مرسی ...ممنون

آلفرد چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:21 ب.ظ

سلام پسته از لطفی که نسبت به متنم داشتی بی نهایت ممنونم.
آره خدایی خیلی تلخه که یه شیر با اون اوبهتی که داره ،اسیر نگاه یه آهو شه..!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟

اگه نظر منو بخوای همیشه همین طور بوده !!!
به نظرم اینم یه سیستم قانون بقاست!!!
اگه شیر با اون ابهتش اسیر نگاه اهو نمیشد شاید اهو رو یه لقمه ی چپش می کرد!!!
در هر حال...

آلفرد چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:23 ب.ظ

میدونی آدما بین« الف» تا «ی» قرار دارند.بعضی ها مثل «ب» برات می میرند، مثل « د» دوستت دارند، مثل« ع»عاشقت میشوند،مثل «م» منتظر می مونند تا یک روز مثل «ی» یارت بشن

تا بیشتر اوقات مثل{ ج } جدا بشن و شاید مثل یکی از عزیزترین دوستام وقتی کاراشون جدی بشه مثل{ ط } طلاق بگیرن!!!!

آلفرد چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:24 ب.ظ

: چشم چشم :دو ابرو.نگاه من به هر سو:پس چرا نیستی پیشم؟نگاه خیس تو کو؟گوش گوش دوتا گوش.دو دست باز یه اغوش.بیا بگیر قلبمو.یادم تو را فراموش...؟چوب چوب یه گردن.جای نری تو بی من. دق می کنم میمیرم.اگه دور بشی از من.دست دست دو تا پا. یاد تو مونده اینجا.یادت می یاد که گفتی:بی تو نمی رم هیچ جا....؟من؟ من؟ یه عاشق. همون مجنون سابق

آلفرد چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:27 ب.ظ

صدای چک چک اشکهایت را از پشت دیوار زمان می شنوم و می شنوم که چه معصومانه در کنج سکوت شب ‌، برای ستاره ها ساز دلتنگی می زنی و من می شنوم می شنوم هیاهوی زمانه را که تو را از پریدن و پرکشیدن باز می دارد آه ، ای شکوه بی پایان ای طنین شور انگیر من می شنوم به آسمان بگو که من می شکنم ! هر آنچه تو را شکسته و می شنوم هر آنچه در سکوت تو نهفته

آلفرد چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:29 ب.ظ

پسته سایتیم که گفتی خیلی باحال بود.
بازم مرسی

خواهشت میشه ... قابلی نداشت!!!

مهندس کپک (kapak) چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 03:09 ب.ظ

ما انسانها از کجا آمده ایم !؟؟؟؟!!!!

روزی دختر کوچولویی از مادرش پرسید:

'مامان؟ نژاد انسان ها از کجا اومد؟

مادر جواب داد: 'خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژاد انسان ها به وجود اومد.'

دو روز بعد دخترک همین سوال رو از پدرش پرسید.

پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد.'

دختر کوچولو که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت: 'مامان؟ تو گفتی خدا انسان ها رو آفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!'

مادرش گفت: 'عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات در مورد خانواده ی خودش!!!

مثل همیشه بامزه و بانمک بود ... بابا کوهستان نمک!!!

پسته پنج‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:12 ق.ظ

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد،
وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟
جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...

مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها میخواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !
یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده اند ...
مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید . به فکر فرو رفت ...
باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد ! ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد :
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !!!
سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود...

حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!
اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.
او الان یک بازیگر است همانند بقیه مردم!!!

ما همه این جورییم ... مطمئنا هر کدوم از ما ها در نوع خودمون یه بازیگر خفنیم... نمیدونم تو اون دنیا میخوایم جواب خدا رو چی بدیم و چه بهونه ای بیاریم !!!

چه قدر شخصیت اصلی خودمون با اون شخصیتی که مردم از ما میشناسن با هم فرق داره و از هم دوره !!!

چه قدر ناراحت کننده!!!!!!!!!!!!!!!!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:11 ق.ظ

worldometers.info/fa/
راس می گی خیلی سایت باحالیه،دنیا چقدر تند و تند داره عوض می شه،اونوقت ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم....

اره راست میگی ادم رو خیلی جو گیر میکنه!!! حالا ما که ندیده جوگیر بودیم وای به حالمون حالا که دیدیم!!!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
..
.
.
.
.
.
..
.
.
.
..
.
.
پووووووووووووووووووووووووووووووووووووفف
.
هیچ اتفاقی نیفتاد .. . نه اون همه هم اوضاع و احوالم بد نیست!!!

سکوت شب پنج‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:23 ق.ظ

کاش سکوت را می شکستم:
زمانی که خسته بودم از روز مره گی زندگی
زمانی که تنها شدم در حالی که سهم من از زندگی این نبود
زمانی که دلم می خواست بروم؛بروم و این مردم را با همه ی هیاهویشان تنها بگذارم
رمانی که دیدم آدمها پلی برای رسیدن به هدفها مبدل شدند
زمانی که دلم را شکستند و هیچ کس صدای شکستنش را در سکوت بی انتهای زندگی نشنید
پس ای کاش سکوت را می شکستم و...

ای کاش میشد سکوت را شکست ... فکر کنم همر خورده به لبات !!!
.... هیچ کس دیکه صدای شکستن دل ها رو نمیشنوه زندگی همینه دیگه!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد