the Students of Industrial Engineering

مهندسی صنایع

the Students of Industrial Engineering

مهندسی صنایع

bonjour خدا جونم ...

لطفا در جلد ۹ نظر بدهید.

مرسی ممنون

نظرات 174 + ارسال نظر
آلفرد چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:14 ب.ظ

در زندگی روزهای مهمی هست.آدمهایی را ملاقات میکنیم که مثل یک شعر زیبا وجود ما را از هیجان به ارتعاش در می آورند.آدمهایی که غنای دست دادنشان همدلی ناگفته ای را بیان می دارد .وسرشت مطبوع و سرشار آنها به جان مشتاق و بیقرار ما آرامشی شگفت ارمغان می دهد.که خداوند در هسته ی آن ست.







................
شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که او
فقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند
دیگری گفت:موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم
وقتی به قله رسید ند ، شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها
را پایین ببرید
شهسوار اولی گفت: می بینی؟ بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم.محال است که اطاعت کنم
دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند.
مرشدمی گوید:تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند
رام کنندگان حیوانات سیرک برای مطیع کردن فیلها از ترفند ساده ای استفاده می کنند.زمانی که حیوان هنوز بچه است، یکی از پاهای او را به تنه درختی می بندند. حیوان جوان هر چه تلاش می کند نمی تواند خود را از بند خلاص کند اندک اندک ای عقیده که تنه درخت خیلی قوی تر از اوست در فکرش شکل می گیرد.وقتی حیوان بالغ و نیرومند شد ،کافی است شخصی نخی را به دور پای فیل ببندد و سر دیگرش را به شاخه ای گره بزند. فیل برای رها کردن خود تلاشی نخواهد کرد
پای ما نیز ، همچون فیلها،اغلب با رشته های ضعیف و شکننده ای بسته شده است ، اما از آنجا که از بچگی قدرت تنه درخت را باور کرده ایم، به خود جرات تلاش کردن نمی دهیم،
غافل از اینکه برای به دست آوردن آزادی ، یک عمل جسورانه کافیست
مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود
مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم
مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟
مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی
زائوچی در مورد این داستان می گوید :
خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کتد
مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند
زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است
او پرسید:چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است ، همان پول گلدان ساده را می گیری؟
فروشنده گفت: من هنرمندم .
قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است






...............................
" جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی
انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد.
او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت
دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک
کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور
یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در
حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی
ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می
نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
"جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری
با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم
عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه
نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی
حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست
عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان"
قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت
باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات
خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو
مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت
بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما 7
چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی
داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی
زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس
سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر
داشتم کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد.
اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به
آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک
تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود.
زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی
چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز
پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی
شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق
به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد.
او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به
نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود
تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی
من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما
چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می
توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای
معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی
ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم
باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا
به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت"
فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم
اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر
شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف
خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است!"

تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست ! طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی
مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.

به من بگو که را دوست می داری ومن به تو خواهم گفت که چه کسی هستی؟



فقط خوبه که چیزی تو هستش باشه ... نه این که ببینی الکی به صدا در اومدی و چیزی توش نیست ...

پوشالی ... تو خالی !!!


چه جالب بود ... خیلی ... به قول بغل دستی (هیی هیی هیی !! اشناست !!) جمله هاش ۱۲ ریشتری بود ...

واقعا ... فقط کافیه که بخوای و شجاعت بعهخرج بدی !!
؛ برای به دست آوردن آزادی ، یک عمل جسورانه کافیست :

اره ... فقط ... و بعدش حرکت !!


وااایی ... این دومیه خیلی عالی بود ... خیلی زیاد ...

اره خیلی از امتحاناس که لازمه ... فقط باید ذهنت کار کنه !!!
مرسی ...

واسه خیلی ها مطمئنا به درد میخوره !!! (اوه چه جمله ی پر کنایه ای !!)

بوعلی سینا چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:58 ب.ظ

سلام

پسته خانم خوش امدی

مثل گلنگدن تفنگ هی میای بعد ییهو میری

علیک سلام ...
مرسی ... شما هم خوش اومدین ...
دیگه پیش میاد دیگه ... هیی هیی هیی !!
اره اما از یه جهت هم شبیه ش هستم ... تشبیه عالیی بود !!

سورنا پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:59 ب.ظ

سلام
۱.غیر از غم عشق تو ندارم غم دیگر، شادم که جز این نیست مرا همدم دیگر..
۲.you are like the sunshine so warm,
you are like suger so sweet,
you are like you and thats the reason why I Love you

۳.اسمتو خط نزدم از دفتر خاطره هام، آخه هنوز هر جا باشی عزیزترینی تو برام..

علیک سلام ...

خب حالا اگه یکی ااز این چیزا خوشش نیاد چی ؟؟!! هیی هیی هیی !!
هیچ چی دیگه !!

سورنا پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:59 ب.ظ

۱.ترکه میخواست با ماشین با دوست دخترش برن بیرون بهش میگه میام جلوت بگو دربست دختره یادش میره چی بگه میگه مستقیم ترکه میگه مسیرم نمیخوره .
۲.از یارو میپرسن تو همیشه لپ لپ میخری؟ میگه بله!! می پرسن توش جایزه هم داره؟؟؟ میگه:نمیدونم گمون نکنم من لپ لپ رو به خاطر کیفیتش می خرم.
۳.ترکه دستش شکسته بوده از دکتر میپرسه بعد از باز کردن گچ میتونم ویالون بزنم دکتر میگه بله میگه چه خوب قبلا نمی تونستم

هیی هیی هیی !!

اگه جواب میده منم برم پیشش ... الان کلی احتیاجات دارم !! هیی هیی هیی !!!

مردمک پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:01 ب.ظ


دل گرفتن آدم ها قصه ی جدیدی نیست

قصه ی کهنه ای ست که هرروز چاپ مجدد می شود ،

و ما حریصانه از تیراژ بالایش استقبال می کنیم .

استقبال نکنیم بیکاریم ...

قصه ی بهتری هم چاپ میشه ... اما این یکی خیلی وقتا دلنشین تر از بقیه اس !!!!
واسه همین هم خریدارش بیشتر از بقیه اس !!!!

مردمک پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:03 ب.ظ


دل گرفتن آدم ها قصه ی جدیدی نیست

قصه ی کهنه ای ست که هرروز چاپ مجدد می شود ،

و ما حریصانه از تیراژ بالایش استقبال می کنیم .

پسته جمعه 9 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:06 ب.ظ

اصلا با امروز حال نمیکنم !!
اصلا تو مود ِ خوبی نیستم !!!!
بعضی از کارام خودمو خیلی عصبانی میکنه !!
چرا من مثل پینوکیو نیستم ؟؟!!
چرا اون ادم شد و من ادم نشدم !!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!
نمیدونم :
باید واسه زندگیم یه برنامه بریزم !!!!
اخه مگه زندگی همین جوری هم میشه ؟؟!!
پا در هوا !! بدون فکر !!!
پس اینده چی ؟؟!!
ذهنم داغونه ... ماشششششششششششالا !!
خدایا من این پایینم ... !!

فرشته جمعه 9 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:13 ب.ظ

bonjour les bahmani
چی شده پسته جون؟
غصه نداره که جونم... آدم هرچند وقت یکبار از این فکرا به سرش میزنه... تو که اینقدر خوبی اینقدر خانومی پادرهوا چیه؟ نگرانی واسه آینده چیه؟؟ بیخیال بابا!!

اول آرامش خودتو حفظ کن... بعدم سر فرصت برنامه ریزی کن...
خدا هم کمکت میکنه...

بعدش که دختر خوبی شدی یه کمیم منو نصیحت کن سر عقل بیام هیی!!

علیک بونژوق

مشکلم همینه دیگه ... اصلا اصل و فرع های ذهنم به هم ریخته !!
نمیتونم خوب واسه زندگیم برنامه بریزم ...
مشکل پیدا کردم ... هیچ کدوم از هدف هایی که تو ذهنم در نظر میگیم بعد بهش میرسم راضیم نمیکنه ... همش مغزم ارور میده !!!

الان سر دوراهی موندم ... وقتی به عقب بر میگردم و نگاه میکنم با خودم میگم به نظرت راهی که اومدی خوب و درسته ؟؟؟! اصلا راه درست کدومه ؟؟!!
نمیدونم ... اما میدونم مشکلم اساسی ذهنم و مشغول کرده !!!

سورنا جمعه 9 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:23 ب.ظ

سلام
۱.اگر باغ نگاهم پر زخار است گلم تاراج دست روزگار است
به چشمانت قسم با بودن تو زمستای ترین روزم بهار است
۲.نازنین تر از تو کسی نیست که یادش نکنم
سر و دل عشق یک ناز نگاهش نکنم
تا زمین هست و زمان هست بگویم ای دوست
تو عزیزی و عزیزان به فدایت بکنم
۳.تو را گم میکنم هر روز پیدا میکنم
هر شب کجا مفهومی برای عشق میگردی
که من من این واژه را تا صبح معنا میکنم هرشب

علیک سلام مستر سورنا !!
حال ِ شما ؟؟!! احوال ِ شما ؟؟؟!!
ایشالا ماشالایین دیگه ؟؟!!

مرسی ...

سورنا جمعه 9 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:25 ب.ظ

۱.ترکه میره ختم یک غریبه که کسی اونو نمیشناخته ازش میپرسن شما ؟ میگه من سایر بستگان هستم
۲.لره میره سوار گاو بشه گاوه میگه مو مو!! لره میگه نه نه اول مو بعداً تو!!
۳.یک بار یک میخ را میندازن تو آب زنگ میزنه فرار میکنه

هیی هیی هیی !!!
وای وااااااااااااااااااااای این سایر بستگان خدا بود !! هیی هیی هیی !!

سورنا جمعه 9 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:01 ب.ظ

سلام
بابا بیخیال پسته
به قول خودت دنیا دو روزه یه روزشم که جمعه است
پس زیاد حرص این دنیا رو نخور
بخند به روی دنیا!

علیک سلام ...

میدونی سورنا الان اصلا نمیدونم اصلا از زندگیم چی می خوام !!
به کجا میخوام برسم ؟؟؟!!
فقط گاهی وقتا تو ذهن دومم یه سری چیز های مبهم هست اما خیلی پراکنده اس !!!

چشم :
هیی هیی هیی
هیی هیی هیی
هیی هیی هیی
هیی هیی هیی
هیی هیی هیی
هیی هیی هیی

بوعلی سینا جمعه 9 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:01 ب.ظ

سلام

گفتم ز عشق همچو مویت باشم
همواره نشسته پیش رویت باشم

اندیشه غلط کردم و دور افتادم
من چاکر پاسبان کویت باشم



علیک سلام ...

بلی !!! اینم کار و نظریه مطمئنا !!!!

wistful شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:12 ق.ظ

هنوز عاشق ترینم ای تو تنها باور من
به غیر از با تو بودن نیست هوایی بر سر من
هنوز عطر تو مونده در فضای خانه من
هنوز هم بی قراره این دل دیوونه من
فراموشم نکن تو ای تنها دلیل بودن من
به یاد من باش فراموشم نکن

من تشنه محبت درد آشنای هجرت
دلم به این جدایی هرگز نکرده عادت
ناکامه از تولد همزاد بخت من بود
ندارم از تو شکوه این سرنوشت من بود
فراموشم نکن تو ای تنها دلیل بودن من
به یاد من باش فراموشم نکن

بی تو حدیث عشقو دیگر باور ندارم
جز با تو بودن آرزویی بر سر ندارم
می پیچه عطر خاطره در خلوت شبهای من
تکرار اسم قشنگت شده عادت لبهای من
فراموشم نکن تو ای تنها دلیل بودن من
به یاد من باش فراموشم نکن

چشم بهش میگم !!!

بابا wistful تو حروم شدی به جون ِ خودم ... حداقال کاش بخونه و لفهمه حداقل ... البته اگه از ماها باشه !!

آلفرد شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:05 ب.ظ

واقعا خوشحال شدم که کامنتمو تا آخر خوندی،مخسی.(آخه با خودم میگفتم،ای ...
تو الان داری این کامنتو میزنی ،کی حوصلش میخواد بکشه که بشینه اونو بخونه!ولی الان به ارزشش پی بردم)بازم مخسی.

دیگه دیگه!!!!!!!!
بغل دستی !!؟؟
۱۲ ریشتری‌ !!؟؟
واقعا !!
یعنی چی میتونه باشه ؟؟!!
توجیب جا میشه ؟؟؟!
.
.
.
اهان !!!
پس واسه خیلی یا به درد میخوره!!!!(وای !! چه حرفای چند پهلو و مشکوکی!؟)
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نه واقعا عالی بودن و خیلی جالب !!! مقسی !!

نه ... مطمئنا قد بلند تر این حرفاس که تو جیب جا بشه ... هیی هیی هیی !!
واقعا نی چند پهلو بود ؟؟!!
مشکوک ؟؟؟!!
کی ؟؟؟!
من ؟؟!!

شایعه است باور نکنین !!!! هیی هیی هیی !!!

آلفرد شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:06 ب.ظ

بعد از این هم آشیانت هرکس است باش با او یاد تو ما را بس است.

غلط دستوری داره ها !!!
شایدم به نظر من اینجوریه !!!
نمیدونم والا !!!

[ بدون نام ] شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:06 ب.ظ

گفتم صادقانه بگو
چند درصد احتمال می دهی
من و تو مال هم باشیم ؟
خندید گفت : ۹۹ درصد
آن یک درصد را هم برای مرگ گذاشتم
من هم خندیدم
ولی بعد از مدتها متوجه شدم گاهی اوقات یک از نود و نه بزرگتر می شود
خدا رحمتش کند...

مرد ؟؟؟؟؟!!!

ای بابا !! نکنه دفترش تموم شد ؟؟؟!!!! هیی هیی هیی !(گیری دادما !!)

اخی !!

آلفرد شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:07 ب.ظ

همه از مرگ می ترسند
من از زندگی سمج خودم




د.ع.شریعتی

و من بیشتر از خودم !!!!

آلفرد شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:08 ب.ظ

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند. از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود

هیی !!
من اینو اون موقع ها زده بودم !!!!

عالیه عالی !! به دوباره خوندنش می ارزه ...

آلفرد شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:09 ب.ظ

بوی گندم مال من
هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من
هر چی می کارم مال تو
اهل طاعونی این قبیله ی مشر قی ام
تویی اون مسافر شیشه ای شهر فرنگ
پوستم از جنس شبه پوست تو از مخمل سرخ
رختم از تاول تن پوش تو از پوست پلنگ
بوی گندم مال من
هرچی که دارم مال تو
نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم
تو آخه مسافری ، خون رگ اینجا منم
تن من خاک منه ، ساقه گندم تن تو
تن ما تشنه ترین تشنه ی یک قطره ی آب

خیلی نرم و لطیف بود :d

این شعر خیلی اشناست.میشه بگی از کیه؟

آلفرد شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:12 ب.ظ

بابا آینده نگر!!
بابا تکنولوژی!

بابا پرفشنال !! بابا ذهن !!!!!
مقسی موسیو !!

آلفرد شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:30 ب.ظ

پسته من کوچیک تر از این حرفام که بخوام نصیحت مصیحت کنم،ولی این حرفو دوستانه بهت میگم،
به نظر من دلیل اصلی که یو رو به این روز انداخته تلقین این فاز که یو فک میکنی پا در هوایی یو از این حرفا،هر آدمی واسه خودش یه هدفی داره وو سعی میکنه به هدفش برسه و تنها عاملی باعث بروز چنین افکاری میشه ناامیدیو تلقینو یاسو ،تنبلی .....،شاید یو یکمکی خسته شدی که این خستگی باعث این توهماتت شده، ایشالا یکی دو روز دیگه خستگیت که در رف،این فازا از سرت میپره وو زندگی واست شیرین میشه.


(یه حرف در گوشی:بابا یو دیگه چرا، یو که واسه ما سمبل انرژیو شادابیی، اگه یو در مورد نا امیدیو یاس حرف بزنی اون وقت ما بهمنیا باید بریم خودمونو آویزون کنیم که....
پس خواهشا مثله همیشه اکتیوو شاد شو.
خدا با ماست.)

ساری که سرتونو درد آووردم.
مخسی که به حرفام گوش فرا میدهی.

نه بابا این حرفا چیه ...

میدونی الفرد من الان از خیلی وقته که با این موضوع سر و کله میزنم ... نمیدونم ...

یه جورایی به بن بست خوردم !!!
گاهی با خودم میگن این راهی که اومدم از اول زندگیم درست بوده؟!
یا این که نه ... کلا اشتباه کردم ؟؟!
با خودم میگم وقتی پشت سرمو نگاه میکنم از زندگی چی بی دست اوردم!!
می ارزیده یا این که نه !!!
بعد از این باید تو زندگیم چیکار کنم ؟!!
باید چه بلایی سرش بیارم !!
نمیدونم ...

به نظرم وقت میبره !!

شاد و شنگول بودن که اره ... سعیمو میکنم ...

مقسی موسیو الفقد ...

چشم به حرفهاتون هم گوش میدم ...

آلفرد شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:43 ب.ظ

نشنو از نی.... نی شکایت می کند
بشنو از دل.... دل حکایت می کند

نی بسوزد، خاک و خاکستر شود
دل بسوزد، خانه دلبر شود

مگه دلبر خدای نکرده دزد یا گدا یا عشایره که بخواد تو خاکستر دلت زندگی کنه؛ ها ؟ها؟ها؟
چرا وقتی سالمه توش مثه شاها شاهانه زندگی نکنه؟؟؟؟؟

آلفرد شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:48 ب.ظ

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است

وااااااااااااااایییییییی چه قد قشنگ بود.
مگر اینکه مردای قدیم همچین وفایی داشته باشن؛ این امروزیا که هیچییییییی
البته بلا نسبت اق پسرای کلاس ما هااااااااااااااا !!!!!!!!!!!!!!!!!

آلفرد یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:18 ب.ظ

مخسی منم درسته ها میدونم اصلش مقصیه ولی تلفظ من امریکن واسه یو بیریتیشه!!

!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

:(( نه واسه شما بیشتر شبیه آلمانی هاست که زیاد خ خ میکنن

۰۰:۰۰ یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:43 ب.ظ

سلام.سلام.سلام
خوبین
وای sie چقدر بزرگ شده
تولدم مبارک
آخه امروزم روز تولدم بود؛ یعنی شد؛ یجورایی!!!!!
شیرینی هم که ندادم (قبلی رو می گم)
به به به
واااای صبح چقدر عوض شده بودین
جا خوردم
یه لحظه مخم هنگ کرد
یهو شناختمتون
هیی هیی هیی
بین خودمون میمونه
.
.
.
.
.
.
خودمون که می دونین چند نفریم؟
20، 30 نفر بیشتر نیستیم
هیی هیی هیی هیی
................
راستی روز جوان مبارک
جوونیم دیگه نه؟

وایی
وایییییییییییییی

سلاااااااااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااااااااااام
به به ... به به ... ۰۰:۰۰ عزیز ... بابا چشم ما روشن ...
خوش اومدین ...

بلی ... بر منکرش لعنت ... خب خدا رو شکر که مشکل پشکلا حل شد ... البتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتته ... هر روز میتونه واسه ادم یه روز تولد باشه ...

خوبه که حافظه اتون مثل ساعت کار میکنه و هیچ چیزی یادتون نمیره ... بلی ... ایشالا هر وقت دیدیمتون شیرینی رو هم میخوریم ...

هیی هیی هیی ... اره ... خیلی کـِر کـِر ِ خنده شده بودم ... داشتم میرفتم گزینه بدم ... اما میدونین اخه من احکامم بدک نیست اما خیلی ریز ریز میپرسیدن ... خیلی بامزه بود ... اتفاقا همه میگفتن ...

اره ... ماها هم جوونیم ... بلی ... البته ... ۱۰۰٪
روز شما و همه ی بهمنی های گل مبارکه ...

۰۰:۰۰ یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:50 ب.ظ

چه فرقی می کند فریاد یا پژواک جان من

چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری

صدایی از صدای عشق خوش تر نیست، حافظ گفت

اگر چه بر صدایش زخم ها زد تیر تاتاری

بلییییییییییییییییی ... البته ...
صدایی خوشتر از صدای دوست داشتن (در مراحل بالا !!) نیست !!
هیی هیی هیی !!

آلفرد یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:20 ب.ظ

نه نمیشه بگم که شعر بوی گندم مال من از کیه.
چون خودمم نمیدونم!!!!!!!!
ساری!!؟؟
شرمسارم!!!




....................................................
خاهشت میشه!

یو سعی و تلاشتو بکن ،مطمئن باش که آیندت روشن روشنه.





.................................................
دلبر میتونه دزد یا گدا یا عشایرم باشه و همچنین میتونه شاهزاده یا پلیس یا پرنسسم باشه!!!!

این بستگی به لیاقتش داره که تو خاکستر بشینه یا تو کاخی از جنس بلور!!!





.................................................
در مورد ((پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد)) باید به این نکته اشاره کنم!!!

ادب از که آموختی !؟ از بی ادبان!؟




..............................................
من زیاد از این زبونای بیگانه سر در نمیارم،ولی تو یه فیلم فرانسوی من مخسی شنیدما!!!

ولی حالا که دیگه یو اینجا به عنوان استاد زبانی،من زین پس از مقسی استفاده میکنم.
البته با اجازه ی یو ها<

هیی هیی هیی ... باشه ...

مرسی ... امیدوارم ... کاش .. !!!!

بلییی ... البته ... برمنکرش لعنت ...بلاخره به قول غ شماش به عرضه اش بستگی داره !!

بلیییییییییییییییییییییییی ...
شیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییره ...

خواهش میکنم والا ... منم همین جوری گففتم ... اما چون دوتاش رو هم کم کم میخونم یه چیزایی سرم میشه ... هیی !!!
(پپسی ترکوندما !!)

نیپون کوکو دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:19 ق.ظ

بی صداخبرش را شنیده بودند
ماهی هایم ولی نگران نبودند
آسوده در تنگ می رقصیدند
با خود گفتم نکند نمی دانند چه خواهد شد
ماهی قرمزم را صدا زدم
گرم رقص بود
کنار دیوار شیشه ای تنگ ایستاد
گفتم شنیده ای که از این پس
ساکنان سفره ی هفت سین همگی سین دارند
دیگر نه آینه ، نه ماهی و نه قرآن جایی در سفره ندارند
ماهی ام خندید
چیزی نگفت
دوستش صدایش زد
ستاره، آدم ها را رها کن
بیا منتظرم
ماهی ام نامش را تغییر داده بود
و من مات آن شدم که دیگر جای ماهی
ستاره سر سفره ام دارم

ووووووووووووووووووووووووووووه ...

چه سیستمی ... دمت گرم ... ماهیه سخن گو داری ... خوش به حالت ..
یکی دو روز به من قرضش میدی ؟؟!!
قول میدم که خوب نگه اش دارم به جون ِ اسکولاری ...

اما خدایی شهر قشنگی بود ... مرسی نیپون کوکو خانوم ... هیی !!

[ بدون نام ] دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:22 ق.ظ

الو الو مردمک؟کجایی؟الو صدا نمیاد؟اگه sieمیای بگم که وبلاگت کامل بالا نمیاره،تازه قسمت نظراتش اصلا نیست
حالا من چه کنم با این همه نبودن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
زود درستش کن که دیگه نمی تونم تعداد لحظه های خالی از هم رو به اوقات اومدنت پیوند بزنم.

الو الو ... خرزوخان ...
یلام علیکم ... سلام علیکم ... بفرمایین ... بفرمایین ...

فکر کنم خیلی فکرش مشغول شده ... عصری که باهاش میحرفیدم گفت که قراره که بره فردا نه ... پی فردا ... یعنی ۴شنبه !!!

احتمالا واسه همینه ... اما حتما اینجا میاد و میخونه ... ایشالا ...

آلفرد دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:27 ق.ظ

بالای پلکان
تا بوی قهوه ، سرسرای قهوه ای و گام های وسوسه انگیز تو
امید مشترکی که در بلندترین بام ها به حقیقت پیوست
آواز عشق آینده کی یا کجا نوشته شود ؟
بالای ماه ، پاشنه بلند طلا
زیر چراغ های چشمک زن ،پایین پای ما
یا کاغذ سپید که بر زانوی سپید تو می ساید ؟
دستی که دست های تو را جست سرشار بود از فیروزه ی رباعی خیام
انگشتری قواره ی انگشت توست ، البته می پذیری ، بانوی سربلندی ها
آن باغ زیر پوست ، با عطر کال نارنج ، با چشمه ی نمک ، جزیره ی
مثلثی ، روشن از آب دریا ، آن ساقه های نیشکر که واژگان را
در انزوای شان آزاد کرد
و گام های مصمم که به رغم تو پله ها را پیمود
فروزان باد ........

بلی ... فروزاب باد ...

چه بامزه ...
همه ی بچه های کلاس اهل شعر و اینان ... !!!!

فاز داد !

آلفرد دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:28 ق.ظ

امشب هم پرسه شبونمو شروع کردم
مثل هرشب از جلوی آخرین مغازه هایی که صاحباشون چنگک به دست
کرکره پایین میکشند شروع میکنم وبا صدای کشیده شدن جاروی رفتگرا
به روی زمین به خودم میام.
از لحظه های تکرار نشدنی همیشه در فرار
تا دلتنتگی های مداوم و بی اختیار
از این متعجبم که چرا خودمو جغد یا خفاش معرفی نکردم
وتنها جایی که تو این پرسه های شبونه میتونم فریاد بکشم
یکی از کافی نت های شبانه روزی شهرمونه که جوونک مسئول اونجا
گاهی با صدای من که((چرا این سرعتش کم شد))از خواب میپره
ودلم میخواد وقتی به اتاقک خلوتم بر میگردم تموم خستگی های
شب قبل و با کفش از پاهام در بیارم
اما خیلی از وقتها پیش میاد که همینجوری با کفش می خوابم

و دیگر هیچ !!

سکوووووووووووووووووووووووووت ...

....
.....
...................

آلفرد دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:28 ق.ظ

دستانم سرد است
تنهایم؟ نه من تنها نیستم. تو هستی مثل همیشه با نگاهت. با لبخندهایت و با دستان گرمت.
اما این بار دستانم سردتر است. از همیشه سردتر...
انگار خود را گم کرده ام. نمی دانم شاید من خود را و شاید دیگران مرا... اما می دانم گم شده ام
و در میان خرابه های ناپیدا باز هم فقط تو هستی که مرا و دستان سردم را می پذیری
گرمای وجودت را با تمام وجودم حس می کنم. اما ایکاش تو بودی تا دیگر باره می دیدم خود را
پیدا شده
در میان چشمانت.
فصل خوشرنگیست پاییز
اما دریغا که باز هم برگهایش را تنها زیر پا خرد کردم
((خش خش برگها زیر قدمهایم می گویند بگذار تا فرو افتی
آنگاه راه آزادی را باز خواهی یافت))
اما من با تو به آنها گفتم که راه آزادی را باز یافتم
اما نه در افتادن
بلکه در پرواز...

وایی ...

این قسمت دستانم سرد است و
اما این بار دستانم سردتر است. از همیشه سردتر...

وووویییییی ... یاد اینایی که میمیرن و نمیدوننن افتادم ... نمیدونم چرا ...

اختمالا بازم ذهنم سیستم بیش فعالیشو شروع کرده !!!!

هیی ... اما خیلی متن های امروزت قشنگن ... خیلی زیاد ...

آلفرد دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:29 ق.ظ

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی . .. .،
تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات
ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن
شعر از پابلو نرودا
ترجمه از احمد شاملو

هیچ وقت نصیحتت رو فراموش نمیکنم ...

تا حالا کسی به این قشنگی نصیحتم نکرده بود ....

و تا حالا هیچ نصیحتی این قدر رو من تاثیر نذاشته بود ...

مرسیییییییییییییییییییییییییییییی ...

عالییییییییییییییییییی بود !!

۰۰:۰۰ دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:43 ق.ظ

این جمله شریعتی رو تا حالا نشنیده بودم برعکس اون حرفش که اول بهترین حرفها زدین که مخالفشم پرو پاقرص این خیلی قشنگه.

ترجیح میدم با کفشام راه برم و به خدا فکر کنم تا اینکه تو مسجد بشینم و به کفشام فکر کنم
دکتر علی شریعتی

من شنیده بودم ... اما نمیدونم کجا و کی ؟؟!!!!!!!!!!!!!!!

هیی هیی هیی ... قضیه ی جمله ی اول !! باشه !! بازم میرسیم تا بحث کنیم ...

واقعا !! اما مگه ریال و ریا کاری میزاره !! نههههههههههههه !!
(چم شده ؟؟!)

قاصدک .م. دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:53 ق.ظ

من امشب چند تا رز وشراب اماده کردم
با یه کم امید که تو به موقع اینجا باشی
اینجا جایی که من و تو عادت داشتیم بیا ییم
با یه موزیک رمانتیک و یه نور ملایم
و تو دم در با تعجب می ایستی
تو متعجبی که اینهمه چیز برای چیه
این یه چیز خیلی کوچیک از طرف من برای تو
و بانویی که بهش عشق می ورزم
تو باید یه چیز و خوب بدونی
واونم اینه که
من خیلی دل تنگتم بیشتر از اونی که کلمات بتونن بگن
ومن به این هر روز فکر می کنم
و وقتی که ما با هم می رقصیدیم
من به تو گفتم
حالا که پیدات کردم هیچوقت نمی زارم بری
هیچ دلیلی برای خیلی از کارهایی که انجام میدیم نیست
تو می تونی دلی رو بشکونی فقط با یک یا دو کلمه
و اونوقت تمام عمرت رو واسه عذر خواهی بذاری
وقتی که عشقت روبروی تو
من زانو میزنم مثل یه احمق
اگه این تنها راه خلاصی باشه
تو می دونی که من فکر می کنم تو چقدر زیبایی
کس دیگه ای هم ممکنه این احساس و نسبت به تو داشته باشه
پس تنها راهی که می مونه گفتن اینه که
خیلی دلم برات تنگ شده
بیشتر از اونی که کلمات بتونن بگن

به اجازه ی الفرد خان
اینهم ترجمه ی اهنگ missing you
خیلی اهنگه با حالیه

به به ... سلااااام
میس مترجم !!!!!

جدی خودت ترجمه کردی؟؟!!!
بابا شیییییییییییره ... چه قدر توپ ...
خب lyric انگلیسیش رو هم میزاشتی ...

اما خب همینش هم عالیه ... مرسی ...

[ بدون نام ] دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:59 ق.ظ

برو بچه های گل گلاب
سلام
خیلی دلم براتون تنگیده پسته جونم یه بر نامه ی کوه ردیف کن دلم کوه می خواد
در ضمن من البوم کامل کریس دی برگ دارم هر کی خواست می تو نم بهش بدم نرگس بانو تو یو خدا کوه کوه کووووووووووووووووووووووووووووووه

علیک سلااااام ...

والا منم دلم واسه تنگ شده به خداش گسم ...
مرسی ایشالا هر وقت دیدمت میخرم ...
والا من الان این روزا سرم خیلی شلوخ پلوخ شده ...اگه میشه شما ها یه برنامه بچینین و به منم بگین که کیه تامنم بیام ...
مرسی میشم ...

پشت گوش نندازینا !!!
فردا نبینم اگه من ردیف نکن کس دذیگه ای این کارو نمیکنه ها !!!
باشته ؟؟!!!
مقسی دوست جونای گلم ...

فرشته دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:38 ب.ظ http://fereshteh-iut.persianblog.ir

سلام پسته جون
چطوریا؟ به نتیجه رسیدی یا هنوز در تفکری؟ سخت نگیر پسته دیگه...

bonjour les bahmani, ca va?

آلفرد بعضی از متنهایی که میذاری واقعا جالبه... ممنون.

راستی اینم بلاگ منه... برو ببین از شکلکات استفاده کردم پسته! هیی!

به به ... سلااام ...
خوبم ... شما ایشالا ماشالا هستی دیگه ؟؟؟!!
والا در حال تفکرم ... اما خب وضعیتم بدک نیست ... کنکن دارم بهتر میشم ... مقسی ...

باشه ... حتما ... خوب کردی ...

[ بدون نام ] دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:39 ب.ظ


روز جوونمون مبارک باشه

بلی ... البته ... مبارکه ...

سورنا دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:33 ب.ظ

سلام...
۱.دوستان خرده گرفتند که چرا دل به تو دادم / باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرائی ؟!؟
۲.همه با یار خوشند و ما به غم یار خوشیم
کار سختی است ولی ما به همین کار خوشیم . . .
۳.جلوی پارکینگ قلبم نوشته بودم ورود ممنوع
حالا که تو وارد شدی خروج ممنوع!!!

علیک سلام ...
هیی هیی هیی ... معلومه تابلوهای راهنمایی و رانندگی رو خوب بلدی !! تازه بلدی که کجاها هم خرجشون کنی!!! هیی !

ماشالااااا !!

سورنا دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:34 ب.ظ

۱.ترکه میره خرشو بفروشه یه لحظه غفلت میکنه میبینه خره داره پول میشماره!!
۲.torke too bimarestan boode doktor miyad behesh mige tabrik migam bachatoon be donya amad bad torke mighe khob hala esmesh chiye
۳.ترکه باباش میمیره ، بهش میگن مراسم میگیری ؟ میگه : نه میریم مشهد .

هیی هیی هیی ...

شد سیستم ِ ... بگم ؟؟! بگم ؟!! نه ... نمیگم !!

سورنا دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:35 ب.ظ

خبر فوری خبر فوری
هواپیمای تهران ـ مشهد به سلامت به زمین نشست
کارشناسان به دنبال دلیل این حادثه هستند!!!

هیی هیی هیی ...
هیی هیی هییی ...
هیی هییی هییی ...

واااای خیلی باحال بود !! واقعا !! تعجب هم داره مطمئنا !!

سورنا دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:37 ب.ظ

چشمک(شادمهر)
دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه دوباره این دل دیوونه واست دلتنگه
وقته از تو خوندنه ستاره ی ترانه ها اسم تو برای من قشنگ ترین آهنگه

بی تو یک پرنده ی اسیر بی پروازم با تو اما میرسم به قله ی آوازم
اگه تا آخر این ترانه با من باشی واسه تو سقفی از آهنگ و صدا می سازم

با یه چشمک دوباره منو زنده کن ستاره نذار از نفس بیفتم تویی تنها راه چاره
آی ستاره آی ستاره بی تو شب نوری نداره
این ترانه تا همیشه تو رو یاد من میاره


تویی که عشقمو از نگاه من می خونی تویی که تو تپش ترانه هام مهمونی
تویی که همنفس همیشه ی آوازی تویی که آخر قصه ی منو می دونی

اگه کوچه ی صدام یه کوچه ی باریکه اگه خونه ام بی چراغه چشم تو تاریکه
میدونم آخر قصه می رسی به داد من لحظه یکی شدن تو آینه ها نزدیکه

با یه چشمک دوباره منو زنده کن ستاره نذار از نفس بیفتم تویی تنها راه چاره
آی ستاره آی ستاره بی تو شب نوری نداره
این ترانه تا همیشه تو رو یاد من میاره

یه چیزایی ته غ ذهنم هست !
اما خب خیلی دقیق و واضح نیست !!!!!

باید یه سرچی بزنم تو رگ !!

آلفرد دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:04 ب.ظ

تنهایم؟ نه من تنها نیستم. تو هستی مثل همیشه با نگاهت. با لبخندهایت و با دستان گرمت.
اما این بار دستانم سردتر است. از همیشه سردتر...
انگار خود را گم کرده ام. نمی دانم شاید من خود را و شاید دیگران مرا... اما می دانم گم شده ام
و در میان خرابه های ناپیدا باز هم فقط تو هستی که مرا و دستان سردم را می پذیری
گرمای وجودت را با تمام وجودم حس می کنم. اما ایکاش تو بودی تا دیگر باره می دیدم خود را
پیدا شده
در میان چشمانت.
فصل خوشرنگیست پاییز
اما دریغا که باز هم برگهایش را تنها زیر پا خرد کردم
((خش خش برگها زیر قدمهایم می گویند بگذار تا فرو افتی
آنگاه راه آزادی را باز خواهی یافت))
اما من با تو به آنها گفتم که راه آزادی را باز یافتم
اما نه در افتادن
بلکه در پرواز...

اینم همون اون بالایی استا !!

اما با اختلاف ۲تا جمله توی اول متن ...

اما مثل این که این متنو خیلی دوست داری ... (به نظر میاد دیگه خب !!)

پسته دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:57 ب.ظ

عاشق این اهنگ از Evanescence ام ... اگه تو نستین گیرش بیارین ...
(البته یه اهنگ دیگه ان هست که بهدا میزارمش !!! )

Bring Me To Life lyrics

How can you see into my eyes like open doors?
Leading you down into my core where I've become so numb
Without a soul, my spirit sleeping somewhere cold
Until you find it there and lead it back home

Wake me up
(Wake me up inside)
I can't wake up
(Wake me up inside)
Save me
(Call my name and save me from the dark)

Wake me up
(Bid my blood to run)
I can't wake up
(Before I come undone)
Save me
(Save me from the nothing I've become)

Now that I know what I'm without
You can't just leave me
Breathe into me and make me real
Bring me to life

Wake me up
(Wake me up inside)
I can't wake up
(Wake me up inside)
Save me
(Call my name and save me from the dark)

Wake me up
(Bid my blood to run)
I can't wake up
(Before I come undone)
Save me
(Save me from the nothing I've become)

I've been living a lie
There's nothing inside
Bring me to life

Frozen inside without your touch
Without your love, darling
Only you are the life among the dead

All this time, I can't believe I couldn't see
Kept in the dark but you were there in front of me
I've been sleeping a thousand years it seems
Got to open my eyes to everything

Without thought, without voice, without a soul
Don't let me die here
There must be something more
Bring me to life

Wake me up
(Wake me up inside)
I can't wake up
(Wake me up inside)
Save me
(Call my name and save me from the dark)

Wake me up
(Bid my blood to run)
I can't wake up
(Before I come undone)
Save me
(Save me from the nothing I've become)

I've been living a lie
There's nothing inside
Bring me to life

سورنا دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:26 ب.ظ

سلام
وای پسته منم از این آهنگ خیلی خوشم میاد
واقعا عالیه
باور کن اگه تو امروز اینو نمینوشتی من فردا یا پس فردا مینوشتم




راستی ۰۰:۰۰ برو بابا تو وقتی تو سال یه روز تولدت بود شیرینی ندادی!
حالا که دو روز شده...

علیک سلام ...
جدا ؟؟؟!!
چه جالب ... چه سلیقه های اوپسی داریما !!(سبزی بزارم زیر بغلمون ... (۲تا شون با هم قاطی شد !) ... )

دمت گرم ... مرسی ... من که روم نشد بهش بگم ... خوبه تو گفتی ... راست میگه دیگه !!
شیرینی و بستنیه تولد و پر دادین ...چه برسه که حالا ۲ تا شده !!
خب باشه ...
عیبی نداره ...
حالا که خیلی اصرار میکنی ...
یه نهار ...
مهمون شما ...
هرجا که شما بگین ...
این نهارم واسه اینه که هر دوتاشو با هم جبران کنین ...
باشه ۰۰:۰۰ ؟؟!!!!!!!

00:00 دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:46 ب.ظ

آره
منم با وبلاگ مردمک این مشکل رو دارم
امیدوارم زودی حل بشه
آدرس قسمت نظر دهیش اینه
http://www.mardomak.blogsky.com/Comments.bs?PostID=61
واسه خوندن کل مطالبم Select All کنید و تو ورد Paste بزنید و بخونید

جدا ؟!!

نمیدونم والا ... اما من دیروز که رفتم وبلاگشو باز کردم درست بود ...
بعد از مدت ها این اولین بار که کامل وبلاگشو باز کرد !!
شاید مشکل از قالب ِ وبلاگِ !!!
نمیدونم !!
الله و اعلم !!!!!!!!

۰۰:۰۰ دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:52 ب.ظ

وقتی که با توام
لحظه ها همه لبریز لبخند
آسمان همه آبی
و آفتاب همه گرم
وقتی که با منی
زندگی زیباست
لحظه دل انگیز است
و خورشید همه روشنی
تو همه شور می شوی
در تن رگ های من
همه شعر می شوی
در بن احساس من
همه جان می شوی
در تن بی تاب من
و همه دم صبح می شوی
در شب یلدای من
وقتی که با توام
همه احساس خواستنم
همه تندیس بودنم
همه لبریز ماندنم
وقتی که با توام ............

این ِ وقتیه که قبل از وصال و رسیدن ِ ... مرحله ی دقیقش میشه : سوختن !!

وقتی که به طرف رسیدیم میگیم : وقتی که با توام ؛ به وقتی که با تو نیستم تغییر پیدا میکنه !!

مثال :
قبل !!:
وقتی که با توام
لحظه ها همه لبریز لبخند


بعد !!‌ ؛
وقتی که با توام نیستم
لحظه ها همه لبریز لبخند

هیی .. اره ؟؟!!
اری !!
yes !!!

(شوخلوخ ِ ها ... هین جوری ... هیی هیی هیی !!)

julia سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:44 ق.ظ

عینک خوش بینی زده ام،
هیچ جا رو نمی بینم.

هیی هیی هیی ...

جولیا تو با این طنز های تلخت اخر سر ؛ من یه نفر و به کشتن میدی !!!

wistful سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:49 ق.ظ

این روزا عادت همه رفتن ودل شکستنه
درد تموم عاشقا پای کسی نشستنه
این روزا مشق بچه ها یه صفحه آشفتگیه
گردای رو اینه ها فقط غم زندگیه
این روزا درد عاشقا فقط غم ندیدنه
مشکل بی ستاره ها یه کم ستاره چیدنه
این روزا کار گلدونا از شبنمی تر شدنه
آرزوی شقایقا یه شب کبوتر شدنه
این روا آسمونمون پر از شکسته بالیه
جای نگاه عاشقت باز توی خونه خالیه
این روزا کار آدما دلهای پک رو بردنه
بعدش اونو گرفتن و به دیگری سپردنه
این روزا کار آدما تو انتظار گذاشتنه
ساده ترین بهانشون از هم خبر نداشتنه
این روزا سهم عاشقا غصه و بی وفاییه
جرم تمومشون فقط لذت آشناییه
این روزا توی هر قفس یکی دو تا قناریه
شبها غم قناریها تو خواب خونه جاریه
این روزا چشمای همه غرق نیاز شبنمه
رو گونه هر عاشقی چند قطره بارون غمه
این روزا ورد بچه ها بازی چرخ و فلکه
قلبای مثل دریامون پر از خراش و ترکه

درسته که اینجا همه پاییزا رو دوست ندارن
پاییز که از راه میرسه پا روی برگاش می ذارن
اما شاید تو زندگی یه بغض خیس و کال دارن
چند تا غم و یه غصه و آرزوی محال دارن
این روزا باید هممون برای هم سایه باشیم
شبا یه کم دلواپس کودک همسایه باشیم
اون وقت دوباره آدما دستاشون رو پل میکنن
دردای ارغوانی رو با هم تحمل می کنن
اگه به هم کمک کنیم زندگی دیدنی میشه
بر سر پیمان می مونن دوستای خوب تا همیشه
اما نه فکر که میکنم این کار یه کار ساده نیست
انگار برای گل شدن هنوز هوا آماده نیست

با چند تا جمله ی اخرت به طور ضرتی موافقم !!

اگه به هم کمک کنیم زندگی دیدنی میشه
بر سر پیمان می مونن دوستای خوب تا همیشه
اما نه فکر که میکنم این کار یه کار ساده نیست
انگار برای گل شدن هنوز هوا آماده نیست

یاد اون داستان کاشکی افتادم !! یادتون میاد ... عروسک کاشکی !!!

اره کار ساده ای نیست !! میدونی چرا ؟!! چون ادما نمی خوان هنوز !!

julia سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:50 ق.ظ


خوشا به حال مردگان؛
کسی دیگر متقاعدشان نمی کند.

هیی هیی هیی ...

واقعا ... بختـَور لـَرَ !!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد