the Students of Industrial Engineering

مهندسی صنایع

the Students of Industrial Engineering

مهندسی صنایع

سلام خدا جون ... هیی هیی هیی !!! اخ جون ... جلد جدید !!!

سلام سلااااام بهمنی های عزیز  

 

فردا همه ساعت ۱۰ دانشگاه باشین ... فردا واسه  کلاس کارگاه اسم مینویسن و از این جور چیزا ...  

البته یه حرفهایی هم  درمورد درس از فیزیک ۱هم شنیده میشه !! باید رفت و دید ... پس : فردا دوشنبه ساعت ۱۰ خود ِ دانشگاه ... 

حتما سعی کنین که به دوستاتون هم بگین ... مرسی ...

نظرات 247 + ارسال نظر
آلفرد جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:14 ق.ظ

چه گریزیست ز من؟

چه شتابیست به راه ؟

به چه خواهی بردن

در شبی این همه تاریک پناه؟



مرمرین پلهء آن غرفهء عاج!

ای دریغا که ز ما بس دور است

لحظه ها را در یاب

چشم فردا کور است



نه چراغیست در آن پایان

هر چه از دور نمایانست

شاید آن نقطهء نورانی

چشم گرگان بیابانست



می فرو مانده به جام

سر به سجاده نهادن تا کی؟

او در اینجاست نهان

می درخشد در می



گر بهم آویزیم من و تو

ما دو سرگشتهء تنها، چون موج

به پناهی که تو می جویی، خواهیم رسید

اندر آن لحظهء جادویی اوج!

آلفرد جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:58 ق.ظ

ساده بودن، آه

درد دیگری است.

از میان دردها،

این یکی حال و هوای دیگری دارد.

درد با هرکس رسیدی

خوب و سرحال و صمیمی باش!

درد «خوش بودن»!

از هراس ناخوشی

از هراس اینکه یک روزی بگویند: "هان!

انگاری

مثل هر روزت قبراق و مرتب نیستی چیزی شدست؟"

ازهراس یک جواب منطقی دادن

-که پیدایش نخواهی کرد!-

بازی «شادم،چرا نه!»

هر روز و هر روز از سرنو

کهنه تر از خستگی هایت مکرر می شود.

دیوانه بودن، آه!

این یکی دیگر

آرزوی ناتمام دیگری است!

آلفرد جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:37 ب.ظ

از این گونه مردن....

می خواهم خواب اقاقیا ها را بمیرم.
خیالگونه،
در نسیمی کوتاه
که به تردید می گذرد
خواب اقاقیا ها را
بمیرم.
می خواهم نفس ِسنگین اطلسی ها را پرواز گیرم.

در باغچه های تابستان.
خیس و گرم
به نخستین ساعات عصر
نفس ِاطلسی ها را پرواز گیرم.

حتی اگر
زنبق کبود کارد
بر سینه ام گل دهد،
می خواهم خواب اقاقیا ها را بمیرم
در آخرین فرصت گل،
و عبور سنگین اطلسی ها باشم
بر تالار ارسی
در ساعت هفت عصر.


آلفرد جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 ب.ظ

چنینم من:

قلعه نشین حماسه های پر از تکبر
سمضربه ی پر غرور اسب وحشی خشم!!!
بر سنگفرش کوچه ی تقدیر

کلمه ی وزشی
در طوفان سرود بزرگ یک تاریخ
محبوسی
در زندان یک کینه!
برقی
در دشنه ی یک انتقام
و
شکوفه ی سرخ پیراهنی در کنار راه فردای بردگان امروز....

آلفرد جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:00 ب.ظ

دیگر

زمین

همیشه

شبی بی ستاره ماند...
.
.
.

آلفرد جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ب.ظ

به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی

تا چند

تا چند

ورق خواهد خورد؟!

- شاید تا ابد...

- تا لحظه ای

که جان من در خاک

آرام می گیرد...




((احمد شاملو))

آلفرد شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 ق.ظ

زندگی چون گل سرخی است ،
پر از خار, پر از برگ , پر از عطر لطیف ...
یادمان باشد اگر گل چیدیم ,
عطر و برگ و گل و خار ,
همه همسایه ی دیوار به دیوار هم اند !

تارو شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:49 ب.ظ

میاد یه روزی که دلت تنگ میشه باز برای من
تو روز خوش نمیبینی در میاری اشکای من

هر روز ازت دل میکنم دوباره عاشقت میشم
نفرین نمیکنم ولی نمیدونی چی میکشم

نه میتونم باهات باشم نه میتونم ولت کنم
دلم میگه اون روز میاد که تورو مهربون کنم

کیو داری زجرش میدی یکی که عاشق تو بود
یکی که همخونه ی تو دستاش تو دستای تو بود

یکی که از دنیا فقط یه دلخوشی مونده براش
دل تنگ اون میشه بازم دلی که تنگ بوده براش

حتی اگه خیالته دوباره مهربون بشی
خلاصه که ترسم اینه طعمه ی اینو اون بشی


آلفرد شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 ب.ظ

کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می داشت
تا به جانش می خواندی:
نام کوچکی
تا به مهر آوازش می دادی،
هم چون مرگ که نام کوچک زندگی ست...
و بر سکّوبِ وداعش به زبان می آوری
هنگامی که قطاربان
آخرین سوتش را بدمد
و فانوس سبز
به تکان درآید:
نامی به کوتاهی آهی.....

همای(دوزخیان) یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 ب.ظ


این همه ناله های من نیست ز من همه ازوست

کز مدد می لبش بی دل و بی زبان شدم

گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی؟

من ز برای این سخن شهره ی عاشقان شدم

همای(دوزخیان) یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:37 ب.ظ

بگذار سر به سینه ی من تاکه بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شایدکه بیش ازاین نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تابگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم آنچنان که اگر بینمت بکام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست بامنت

مردمک یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:43 ب.ظ


می زند باران به شیشه ِِِِِِ اِ اِ اِ ...
مثل انگشت فرشته ِِ اِ اِ اِ ...

pareparvaz دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:51 ق.ظ

سلام.
سال نو مبارک.
سالی سرشار از بهروزی و کامیابی را برای شما دوستان عزیز آرزومندم.

آلفرد دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ب.ظ

دنیای این روزای من.....داریوش



دنیای این روزای من هم قد تنپوشم شده...

اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده!!!

دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده!!!

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن میکنم

آینده ی این خونه را با شمع روشن میکنم...

در حسرت فردای تو تقویمو پر می کنم

هر روز این تنهایی رافردا تصور میکنم!!!

هم سنگ این روزای من حتی شبم تاریک نیست

اینجا بجز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست...

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن میکنم

آینده ی این خونه را با شمع روشن میکنم

دنیای این روزای من هم قد تنپوشم شده...

اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده!!!

دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده...

آلفرد دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:09 ب.ظ

سرتاسر خیال من
هزارتا باغ دلگشاست

هزارتا عشق دم بخت
منتظر یه پاگشاست

تنها41 دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:57 ب.ظ

ما باهم بودیم وقتی که هیچ کس نبود عده ای خیلی بودند وعده ای نبودند آمدیم ووقتی قاطی کردیم همه بود شدند وقتی کوه می رفتیم همه میگفتند بود بود بود
اما آنها نمی دانستند که ما بال مرغ گرفته ایم واصلا بودی در کار نبود ما بودیم وگاهی نبودیم وآنقدر بودیم که وقتی نبودیم انگار بودیم وحالا وقتی هستیم انگار نبودیم ما آنقدر بودنمان بود که بود و نبودمان نبود ولی حالا وقتی نباشیم انگار اصلا نبود
من خودم نفهمیدم که چه کسی بود وچه کسی نبود اماخوب وقتی یکی بود آن دیگری
نبود ووقتی یکی نبود آن دیگری بود خوب حالا شما فهمیدید چه کسی بود وچه کسی نبود

Helen دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 ب.ظ

--------------------------------------------------------------------------------

I swear by the quiet silence of your paper house, I know your dreams are as beautiful as my fancies believable. You've got the mystic believe of love from my silence. I've got the final point of belief from your silence. Maybe it's not possible to feel that the words we say about the paper world we've made are hearable. But we can start to paint the gray branches of the paper trees green. I know painting, you know painting too. So why don't you start? When I was a child, I used to go to little garden near stream and cut all the color flowers and paint. If we search the paper garden near paper house for a short time, there have to be flowers to paint our believes the red color of love


به سکوت آرام خانه کاغذی ات قسم که می دانم رویاهای تو به زیبایی خیالات من باورکردنی است. تو از سکوت من به باور عرفانی عشق رسیده ای. من از سکوت تو به نقطه نهایی ایمان رسیده ام. شاید نتوان درک کرد که گفته های ما از آن دنیای کاغذی که ساخته ایم، شنیدنی است. ولی می شود دست به کار شد و رنگ سبز به شاخه های خاکستری درختهای کاغذی کشید. من که نقاشی کردن می دانم. تو هم که نقاشی کردن می دانی. پس چرا دست به کار نمی شوی؟ وقتی بچه بودم می رفتم سراغ باغچه کنار رودخانه هر چه گلهای رنگی بود می چیدم و نقاشی می کردم. اگر کمی در باغ کاغذی کنار خانه کاغذی مان جستجو کنیم حتماً گلهای کاغذی دارد که رنگ قرمز عشق به باورهایمان بکشیم.

تک پر سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 ق.ظ

سلام
این آخرین نظر من تا وقتی که امنیت برقرار بشه
یه عده چقدر خوشونو تحویل میگیرن
حلال هر کی ندونه فکر میکنه که ...
هیچی بی خیال
چون اگه بگم میشه مثل خودشون
یه تشکر حسابی از دو تا دوست گلم
تارو و آلفرد که تو این مدت حسابی خجالتم دادن
امنیت که برقرار شئد از خجالتشون در میام

۰۰:۰۰ سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 ق.ظ

جزیره ای هستم در آب های شیدایی

از همه سو به تو محدودم

هزار و یک آیینه تصویرت را می چرخانند

از تو آغاز می شوم

در تو پایان می گیرم

تارو سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:13 ب.ظ

تکپر خان باسلام...
خواستم بگم که ما بهمنیا هم خدایی داریم...
که این خداهه امنیت اس آی ایو تامین میکنه، و کسایی که چوب لا چرخ اس آی ای
میذارن بدونن که عذاب الیمی در انتظارشونه...
باشد که باشیم..

تارو سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:21 ب.ظ

دروغ نگو.....دروغگو....

دروغ ممنوع!!!!!!!!!!!!

تارو سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:11 ب.ظ

والا خجالت داره....پرروییم حدی داره....
به خدا خجالت داره.... درغگوییم حدی داره...
والا قباهت داره....
پروی دروغگو....

مردمک جوووووووووووون سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:20 ب.ظ



"تو عقب خوشبختی پرسه می‌زنی. با دیپلم ،با مدرک، با پول، با شوهر. با این چیزها آدم خوشبخت نمی‌شود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور، خوشبختی به‌آدم چشمک بزند .
...از این ولنگاری که بدان مبتلا شده‌ای دست بردار "

بزرگ علوی

مردمک چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:22 ب.ظ


۱ )
" هفت ساله که شدیم ، پایان هفته های هفت سنگ فرا رسید!
هفت ساله که شدیم ما ماندیم و معلم هایی که ما را نمی فهمیدند،ناظم هایی که
مارا نمی فهمیدند،مدیرهایی که ما را نمی فهمیدند و کتاب هایی که در آن ها حرفی
از توپ و تاب و فرفره نبود!
و من بدم می آمد از دروغ های درس تاریخ و بدم می آمد از حرف های اقای علوم!
او ماه را - که رفیق خواب های من در مهتابی بود - قلوه سنگی می دانست شناور
در سیاهی آسمان و من بدم می آمد از درس ریاضی با آن همه اعداد و علامت های
بی سر و ته که نمی گذاشتند صدای گنجشک های آن سوی پنجره را بشنوم...
و از زنگ ورزش بدم می امد با ان معلم معتادش که نمی گذاشتما بازی کنیم و
وادارمان می کرد با صدای سوت مسخره اش نرمش کنیم ..

مردمک چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:23 ب.ظ


۲)
من نمیخواسنتم و نمی خواهم قدم از کمربند پدر بلند تر شود!
نمی خواستم و نمی خواهم توپم را با مداد و کاغذ عوض کنم!
نمی خواستم و نمی خواهم دوچرخه ام انقدر کنج انبار خانه بماند تا کوچک شود
برای پاهای بزرگ من !
نمی خواستم و نمی خواهم بادبادک از یاد رفته ی مرا باد ِ بی خبر از بام خانه بدزدد!
می خواهم بابادکی بسازم با تمام روزنامه های بدخبر شهر!
می خواهم دوچرخه ای بخرم با پس انداز ِ همه ی عمر!
می خواهم قایق کاغذیرا در جوی اب رها کنم و از پی اش بدوم!
می خواهم زنگ تمام خانه های شهر را بزنم و بگریزم!

مردمک چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:24 ب.ظ


3)
می خواهم خواب ببینم که بیدارم و تمام این خواستن ها از طراوت حضور توست!
تویی که مرا به کودکی ام می رسانی!
و من دوستت می دارم در سرزمین گل و بلبل و کفتار ؛
در سرزمین معلمان ترکه به دست،
در سرزمین شاعران و عارفان و دلقکان بزرگ !
در تمام دقایقی که گزنده می گذرند!
در تک تک نفس هایم و به هنگام تماشای همه ی زیبایی ها و نازیبایی ها!
در کوچه و در خیابان
و در تمام اماکن عمومی
و این به معجزه می ماند ،
چرا که در سرزمین ما
عاشقان ، خانه نشینند... "
یغما گلرویی

مردمک چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:24 ب.ظ


"
آری !
مردمان این دیار ساده اند
و سادگی برادر مرگ است !
"

مردمک!! چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 ب.ظ


برای بزرگداشت سعدی :
نور در کاسه ی مس چه نوازش ها می ریزد !
نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین می آرد
پشت لبخندی پنهان هرچیز
می روم بالا تا اوج ، من پر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم
(سهراب!)

برای درگذشت سهراب :
خبرت خراب تر کرد جراحت جدایی
چو خیال ِ آب ِ روشن که به تشنگان نمایی
...
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست بر گشایی
(سعدی!)

مردمک پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ب.ظ


مشخصات نویسنده ی متنی از برگ علوی بدین شرح تصحیح می شود : !!
مردمک
هرگونه پیشوند یا پسوندی برخاسته از جابه جایی تحیرآمیز کلیدهای صفحه کلید بوده
و فاقد هرگونه اعتبار دیگری ست!!!

آلفرد پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:39 ب.ظ

مادامی که تلخی در ریشه های زندگی رخنه میکند،حتی خورشید هم....
سایه های تلخ...
نهایتا ریشه های زندگی می خشکد...

بیایید برای بیماران سرطانی دعا کنیم...

آلفرد جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:55 ق.ظ

سبب منم که میشکنم....
اما حرفی نمیزنم....
.
.
.
.

آلفرد جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:46 ب.ظ

سرتاسر خیال من
نقاشیای کاشیاش
سبز می شنو ناز می کنن


بعضی شبا تو کوچه هاش هوای آواز می کنن

سرتاسر خیال من
هزارتا باغ دلگشاست
هزارتا عشق دم بخت

منتظر یه پاگشاست

آلفرد شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ق.ظ

تو همون بودی که من خوابشو دیدم
تو همونی که میخوام براش بمیرم
.
.
.
تو همون فرشته ای..... از جنس آدم
تو واسم نشونه از....... خدای عالم


تو همونی که تو خنده هام شریکی
توی دردو غصه هام،واسم طبیبی

تو همون رویای پاکی،که توی شب های من بود
که توی شب های من بود

تو یه قطره از خدایی...........

تو همون بودیو هستی که میخوام براش بمیرم
از خدا خواستم همیشه پیش تو آروم بگیرم

تو واسم دنیای عشقی،تو تموم لحظه هامی
تازه میشه روحو جونم،وقتی که تو پا به پامی

از خدا میخوام همیشه که کنار تو بمونم
شمع باش پروانه میشم تا کنار تو بسوزم

وقتی چشمات گریه می کرد آرزوم بود که بمیرم
کاش بودم کنارت ای گل تا که دستاتو بگیرم

از خدا میخوام همیشه که کنار تو بمونم
شمع باش پروانه میشم تا کنار تو بسوزم


تو یه قطره از خدایی............






آلفرد یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:27 ق.ظ

.
.
.
ولی بازم نمی دونم نمی دونم...
که چی شد...

نمی دونم که چی شد
یهو شدی عزیزم
تا به خودم اومدم
دیدم برات می میرم



حالا که عاشقت شدم
پشتمو خالی می کنی
رفتی حالا حق دلو
از کی باید بگیرم...



حالا که دیوونتم
تنهام میذاری
اینه رسمش؟
حالا که زندگیمی
تنهام میذاری
اینه رسمش؟


مگه نامسلمونی
خدا نداری
اینه رسمش؟
یه کمی که فک کنی
میبینی،جز من نداری
اینه رسمش؟
مگه نامسلمونی
خدا نداری
اینه رسمش؟
.
.
.
اگه به زوره روزگار
از زندگیت
میرم کنار
میرم که ثابت بکنم
عاشقتم
دیوونه وار

تو گریه های زارو زار
سپردمت
به روزگار
این از خودم گذشتنو
پای
خاطرخواهیم بذار...



((مهرداد مرادپور))









آلفرد یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:25 ق.ظ

باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبنک چهکرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتاگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن

[ بدون نام ] یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 ق.ظ



پسته ... دیگه دارم میشم خشم اژدها ها !!!!!!!!!!!!!!۱

بابا یا بزن وبلاگو..
یا بذار همین باشه..
من از بلاتکلیفی اصلا خوشم نمیاد...

۰۰:۰۰ دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:47 ق.ظ

پیستهههههههههههه
داریم به نفت می رسیما!!!!!!!!!!!!!!!

همای(دوزخیان) دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:39 ب.ظ


می ترسم از نبودنت...
و از بودنت بیشتر!!!

نداشتن تو،ویرانم میکند...
و داشتنت متوقفم!!!

وقتی نیستی کسی را نمی خواهم.
و وقتی هستی" تو را" می خواهم.

همای(دوزخیان) دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:58 ب.ظ



من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروان های محبت با خویش
ارمغان آوردم

همای(دوزخیان) دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:02 ب.ظ


در دلم رازی نهان دارم
نمی دانم بگویم یا نگویم

ترس از آن دارم اگر گویم بریزد آبرویم
نمی دانم که رازم را بگویم یا نگویم

عاشقم اما پریشانم
نمی دانم که رازم را زچشمانت بجویم یا نجویم
نمی دانم که رازم را بگویم یا نگویم

کن نگاهی در نگاهم
یا بگو غرق گناهم
یا بگو در اشتباهم
عاشقی گمکرده راهم
نمی دانم که این ره را بپویم یا نپویم

وای از آن زلف و پریشان موی تو
می برد هوش از سرم جادوی تو
خود نمی دانی که هرجا بوی تو
می کشد هر دم دلم را سوی تو
نمی دانم که این زلف ختن بو را ببویم یا نبویم

همای(دوزخیان) دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:10 ب.ظ

لبخند پنجره
بوی رفتن تو را میدهد.

هجوم باد
زمزمه ی گام های توست.

و این تویی
که درین معادله ی یک طرفه
نمی شنوی
سکوت خرد شدنم را!

همای(دوزخیان) سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:54 ب.ظ

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد
مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد
تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند
سایه در سایه ی آن ثانیه ها خواهم مرد
شعله ها بی تو ز بی رنگی دریا گفتند
موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد
گم شدم در قدم دوری چشمان بهار
بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد

همای(دوزخیان) سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:07 ب.ظ

دنیا را بد ساخته اند ...
کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد ...
کسی که تورا دوست دارد ، تو دوستش نمی داری ...
اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد ...
به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند ...
و این رنج است ...

همای(دوزخیان) سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:13 ب.ظ

می خواهم از او بنویسم
آری او...همان سوم شخص مفرد
او که خواست تا همیشه اوی تنها بماند
از او که وقتی در دلتنگی هایم قدم نهاد
من به آینده ای روشن امیدوارشدم
و لحظه هایم را غرق در شور و شادی کرد
از او که دریچه ی قلبم را با نگاه گرمش باز کرد
از او که حضورش سرسبزس به ارمغان آورد
از او که لبخند را مهمان لبهایم کرد
ازاو که با رفتنش مهر سکوت بر لبانم نقش بست .....

همای(دوزخیان) سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:15 ب.ظ

از تو که اسمی به میان می آید
دست و دلم می لرزد
ولی ای کاش می توانستم دلتنگی هایم را برایت به زبان بیاورم
ای کاش میتوانستم قصه ی تلخ دلدادگی ام را برایت بازگو کنم
ای کاش می توانستم اشکهایم را به تو نشان دهم
ای کاش میشد که خودت می فهمیدی

همای(دوزخیان) سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:16 ب.ظ

یک نفرآمد قرارم را گرفت / برگ و بار و شاخسارم را گرفت

چهار فصل من بهاران بود ، حیف / باد پائیزی بهارم را گرفت

اعتباری داشتم در پیش عشق / با نگاهی ، اعتبارم را گرفت

عشق یا چیزی شبیه عشق بود / آمد و دار و ندارم را گرفت

همای(دوزخیان) پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 ب.ظ



حالا دیگه تورو داشتن خیاله
دل اسیره آرزوهای محاله
غبار پشت شیشه میگه رفتی
ولی هنوز دلم باور نداره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد